پاییزانه
شعر و ادبیات
«...پسرك با خود گفت: "درست است؛ زندگي نسبت به كساني كه به دنبال افسانه شخصي خود مي روند، بسيار سخاوتمند است." آنگاه به ياد آورد كه بايد به "طاريف" برگردد و طبق قولش يك دهم گنج خود را به آن زن كولي بدهد. فكر كرد: كوليها واقعاً زرگند. شايد به خاطر اين است كه زياد سفر مي كنند.
باد دوباره شروع به وزيدن كرد. باد تند شرقي بود. همان بادي كه از جانب آفريق مي وزد. اين بار با خود نه بوي صحرا را داشت و نه خطر حمله مغربيها را آورده بود. در عوض، با خود شميمي را اورده بود كه پسرك به خوبي مي شناخت، به همراه بوسه اي كه از راه دور آرام آرام پيش مي آمد و بر روي لبهايش مي نشست.
پسرك خنديد. اين اولين باري بود كه دخترك برايش بوسه اي مي فرستاد.
پسرك گفت: "فاطمه، دارم مي آيم"....»
كتاب كيمياگر - پائولوكوئيلو
توصيه مي كنم حتما بخونيدش.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |