پاییزانه

شعر و ادبیات

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده‌ی من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
... زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می‌بینند
زیر خاکستر جسمم باقیست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز

حمید مصدق

نوشته شده در چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:,ساعت 12:22 توسط راضیه سادات پیام| |

 جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.

زندگی را تماشا می کرد.
رفتن و ردپای آن را.
و آدمهایی را می دید
که به سنگ و ستون،
به در و دیوار ،
دل می بندند.
 
جغد اما می دانست
که سنگ ها ترک می خورند،
ستون ها فرو می ریزند،
درها می شکنند
و دیوارها خراب می شوند.
 
او بارها و بارها تاجهای شکسته،
غرورهای تکه پاره شده را
لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
 
او همیشه آوازهایی
درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند
و فکر می کرد شاید
پرده های ضخیم دل آدمها،
با این آواز کمی بلرزد.
 
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد،
آواز جغد را که شنید، گفت:
 
بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.
آدمها آوازت را دوست ندارند.
غمگین شان می کنی. دوستت ندارند.
می گویند بدیُمنی و بدشگون
و جز خبر بد، چیزی نداری.
 
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
 
سکوت او آسمان را افسرده کرد.
 
آن وقت خدا به جغد گفت:
 
آوازخوان کنگره های خاکی من!
پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟
دل آسمانم گرفته است.
 
جغد گفت: خدایا!
آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
 
خدا گفت:
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد
و آدمها عاشق دل بستن اند.
دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ.
 
تو مرغ تماشا و اندیشه ای!
و آن که می بیند و می اندیشد،
به هیچ چیز دل نمی بندد.
 
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.
 
اما تو بخوان
و همیشه بخوان
که آواز تو حقیقت است
و طعم حقیقت تلخ.
 
جغد به خاطر خدا
باز هم بر کنگره های دنیا می خواند
و آنکس که می فهمد،
می داند آواز او
پیغام خداست.
 
نوشته شده در دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:,ساعت 23:1 توسط راضیه سادات پیام| |

 

آدمها چند دسته اند..
یه دسته هستند که بود و نبودشون برات فرقی نداره! مثل یه رهگذر توی خیابون.. اگه نبود از کنارت رد نمی شد و این رد شدن هیچ تأثیری روی حال خوب و بدت نداره...
یه دسته هستند که بودشون برات مهم نیست، اما نبودنشون لازم و فوریه! آدمهایی که یه سوهان گرفتن به دستشون و دارن آروم آروم اعصابتو سوهان میکشن....
یه دسته هستند، یه دسته هستند؛ که بودنشون لازمه و نبودنشون فاجعه است! بودنشون برات هیچ اسمی نداره! اما تمام جای خالی ذهن و قلبت رو پر کرده، می دونی این عشق نیست، دوستی نیست، به پیونده قلبیه که شبیه هیچ چیزی نیست! یه صفت خدایی که هنوز اسمی روش نیست....
یه دسته هستند، آروم میان و بی سر و صدا میرن! چشم که باز می کنی دیگه نیستن! کی بودن، نمیدونی! اما همیشه یه آهنگ قدیمی تو رو یاد جای خالی شون می اندازه...
یه دسته هستند، شبیه هیچ کس نیستند... مثل من، مثل تو!!!!!
راضیه سادات پیام، 12 خرداد 1392

 

نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:25 توسط راضیه سادات پیام| |

 نمی دانم یکروزی، کمی از خودم را در کجا جا گذاشتم... میان کدام خاطره، پیش کدام انسان؟

امروز انگار منتظر بودم، ساعت ها به مانتور گوشی ام نگاه می کردم و ایمان داشتم قرار است اتفاقی بیافتد! اما...

چیزی که گم شد لابلای هیچ پیامکی، هیچ زنگی پیدا نمیشود...

آن روز که گم کردم هیچ چیز نداشتم

انگار امروز حتی واژه ها هم غریب اند! بوی غربت می دهند...

به تاریخ امروز- خودم

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:34 توسط راضیه سادات پیام| |

امروز صبح حال عجیبی داشتم... عین شروع یک پایان بود!

پایانی عجیب بر روزگاری که گذشت!!!!

امروز صبح حس می کردم که بعدازظهر 5 مرداد است! خسته و کوفته دارم سربالایی را که مرا به سومین آجرنمای کوچه مان می رساند طی می کنم... خانه یک پایان دل انگیز بر روز سختی که گذراندم!!!

اما هنوز تا غروب آفتاب مانده! ساعاتی نیز باید منتظر بنشینم تا بالاخره بتوانم آبی بخورم!!!

امروز صبح، آسمان هم رنگ و بوی عصر را می داد! انگار امروز هم با پایان شروع شده بود!

... امروز حس عجیب پایان را داشتم!! حس می کنم به خط پایان نزدیک می شوم...

نقطه سر خط!

راضیه سادات پیام - 15 اردی بهشت 92

نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 8:5 توسط راضیه سادات پیام| |

حال و هوای اینروزهایم بهاری است! گاهی آفتابی میشود و گرم گرم! از آن هواهایی که دلت می خواهد تمام روز را بیرون باشی! گاهی ابری می شود! آسمانش می غرد اما دریغ از قطره ای باران! گاهی سرد سرد می شود و پر از باد و طوفان....
گاهی نم نمک بارانی می زند بر کف آسفالت خیابان تنهایی هایت و تو ناگهان احساس خالی شدن می کنی!!!!
اینروزها دلم عجیب طوفانی و سرد است! نه بارانی می بارد و نه آسمانی می غرد!!! فقط گرفته است! چیزی شبیه یک غده راه احساس گلویم را بسته!!!!
اینروزها حال و هوایم بهاری است! گاهی شاد شادم! گاهی گرفته و تنهایم!!!!
راضیه سادات پیام - 10 اردبیهشت 92

نوشته شده در سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 9:33 توسط راضیه سادات پیام| |

نشانه ها چیزهای عجیبی هستند! باورهای ساده لوحانه که ادم را دلخوش یک اتفاق می کند، اتفاقی که شاید بیافتد، شاید نیافتد!! ولی آرزو و خواستن، امیدی را در دل آدم ایجاد می کند که برای چندین ساعت تو را از آدمهای دنیای ات جدا می کند و تبدیل می شود به یک اسم! معجزه! لابه لای باورهایت به بودن معجزه ایمان می اوری و هر لحظه عطش رسیدن به اتفاق در دلت بیشتر و بیشتر میشود!
این روزها عطسه که می کنی در پی یک نشانه می گردم... شاید برگردی، شاید برگردی!!!
راضیه سادات پیام - 8 اردی بهشت 92

نوشته شده در یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:51 توسط راضیه سادات پیام| |

توی مسیر اداره به خونه، همیشه روی پنجره های خونه های یه قسمتی از مسیر، عکس 1 مسجد با 2 تا گلدسته طلایی رنگ رو می دیدم. توی خیالم همیشه تصور می کردم اون ور جاده، به تعداد هر خونه یه مسجد با 2 تا گلدسته ی طلایی وجود داره و چقدر تو خیالم به این فکر می کردم که مردم اون سمت جاده باید عاشق مسجد باشند و هر تیکه از زمین رو خونه ای علم کردن برای خدا، تا اینکه یه روز سرمو چرخوندم و دیدم، اون سمت جاده فقط یک مسجد هست و فهمیدم که توی دل هر خونه ی این سمت جاده یه مسجد هست با گلدسته های طلایی رنگ! فهمیدم مردم این سمت جاده دلهاشونو اجاردخ به ظرط تملیک دادن دست خدا و مطمئن شدم، همین آدمها به قدرت معجزه توی بالهای قاصدک ایمان دارند!!!!!
راضیه سادات پیام - 30 فروردین

نوشته شده در شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:11 توسط راضیه سادات پیام| |

امروز صبح...
امان از دست صبحهای خیلی زود که همه خوابند! حتی وجدان ها هم خوابند!!!!
بیدار که میشوی و چشم در چشم هر روزت می اندازی، دلت میگیرد، خفه میشود و آه میکشی! انتظار دلی داری تا هم صحبت دردهایت باشد... آرام بر چهره های خواب آلوده نگاه می کنی و تلخندی از درد می زنی!!!!
کیستی؟ چه می کنی؟ اینها اصلا مهم نیست! مهم بودن تو در لحظه های دردناک تنهایی است، آنجا که طعم ریز خیانت را میان ثانیه های زمان می چشی و آرام اشک می ریزی!
باید بروم و طعم تنهایی را به تنهایی بچشم! گم شم لا به لای هیاهوی تنهایی و دور شوم از احساس شکی که هر روز و هر روز بیشتر می شود...
اما چه فرقی می کند؟ وقتی بریده باشی، اینجا باشی یا نباشی! تو دیگر نیستی!!!!!
راضیه سادات پیام - 5 اردی بهشت

نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 9:9 توسط راضیه سادات پیام| |

اینبار نوشته یمن مخاطب خاصی نداره، با این حال دلم می خواد یه نفر خاص بخوندش!!!!!

بهترین دوستم یهکبار به من گفت، تربیت خانوداگی من شبیه یه خونه ی ویلایی تو بهترین نقطه ی شهر و وسط آسمون خراش هاست و هر روز عصر صدای «شد خزان» «بدیع زاده» از گرامافون خونه پخش می شه... یه جورایی مدرنیزه شدن سنت در میان جامعه ای که ادعای پیشرفت می کنند...

و من و من هایی مثل من، که اسیر این ادعا شده اند، سعی دارند دی وی دی را جایگزین گرامافون کنند و با اینحال باز به صدای خش دار بدیع زاده گوش بدهند...

یه زمانی دخترا برای اینکه از دست مزاحماشون راحت بشن، حلقه دستشون می کردن که بگن ما صاحاب داریم!!!! قربون پسرای اون دوره و زمون برم که با 3 وجب ابرو و نیم من سیبل دخترا، باورشون می شد...

تو این دوره ارزشها زیر سئوال رفته، حرمتها شکسته و هر کسی هر جور که فکر می کنه درسته زندگی می کنه و ادعای روشن فکری و غربی بودن می کنه! غافل از اینکه ما لباسهای عروسکهای پارچه ای مونو از تنشون درآوردیم و به جاش لباسی باربی تنش کردیم تا بگیم ما هم پیشرفت کردیم!!!!

قرار نیست هر چیزی که اینجا نوشته می شه صرفاً راست و عین حقیقت باشه! گاهی مجبوری به خاطر دلی، به خاطر دوستی و حتی و حتی به خاطر خودت هم که شده دروغ بگی تو این دنیای مجازی!!!!!

راضیه سادات پیام- 26 فروردین 91

پی نوشت: عنوان این متن را ازکتاب «غرب زگی» جلال آل احمد کپی کردم!!!! جلال جان حلالم کن!!!!

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:18 توسط راضیه سادات پیام| |


Power By: LoxBlog.Com