پاییزانه

شعر و ادبیات

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده‌ی من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
... زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می‌بینند
زیر خاکستر جسمم باقیست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز

حمید مصدق

نوشته شده در چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:,ساعت 12:22 توسط راضیه سادات پیام| |

 جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.

زندگی را تماشا می کرد.
رفتن و ردپای آن را.
و آدمهایی را می دید
که به سنگ و ستون،
به در و دیوار ،
دل می بندند.
 
جغد اما می دانست
که سنگ ها ترک می خورند،
ستون ها فرو می ریزند،
درها می شکنند
و دیوارها خراب می شوند.
 
او بارها و بارها تاجهای شکسته،
غرورهای تکه پاره شده را
لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
 
او همیشه آوازهایی
درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند
و فکر می کرد شاید
پرده های ضخیم دل آدمها،
با این آواز کمی بلرزد.
 
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد،
آواز جغد را که شنید، گفت:
 
بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.
آدمها آوازت را دوست ندارند.
غمگین شان می کنی. دوستت ندارند.
می گویند بدیُمنی و بدشگون
و جز خبر بد، چیزی نداری.
 
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
 
سکوت او آسمان را افسرده کرد.
 
آن وقت خدا به جغد گفت:
 
آوازخوان کنگره های خاکی من!
پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟
دل آسمانم گرفته است.
 
جغد گفت: خدایا!
آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
 
خدا گفت:
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد
و آدمها عاشق دل بستن اند.
دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ.
 
تو مرغ تماشا و اندیشه ای!
و آن که می بیند و می اندیشد،
به هیچ چیز دل نمی بندد.
 
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.
 
اما تو بخوان
و همیشه بخوان
که آواز تو حقیقت است
و طعم حقیقت تلخ.
 
جغد به خاطر خدا
باز هم بر کنگره های دنیا می خواند
و آنکس که می فهمد،
می داند آواز او
پیغام خداست.
 
نوشته شده در دو شنبه 20 خرداد 1392برچسب:,ساعت 23:1 توسط راضیه سادات پیام| |

 

آدمها چند دسته اند..
یه دسته هستند که بود و نبودشون برات فرقی نداره! مثل یه رهگذر توی خیابون.. اگه نبود از کنارت رد نمی شد و این رد شدن هیچ تأثیری روی حال خوب و بدت نداره...
یه دسته هستند که بودشون برات مهم نیست، اما نبودنشون لازم و فوریه! آدمهایی که یه سوهان گرفتن به دستشون و دارن آروم آروم اعصابتو سوهان میکشن....
یه دسته هستند، یه دسته هستند؛ که بودنشون لازمه و نبودنشون فاجعه است! بودنشون برات هیچ اسمی نداره! اما تمام جای خالی ذهن و قلبت رو پر کرده، می دونی این عشق نیست، دوستی نیست، به پیونده قلبیه که شبیه هیچ چیزی نیست! یه صفت خدایی که هنوز اسمی روش نیست....
یه دسته هستند، آروم میان و بی سر و صدا میرن! چشم که باز می کنی دیگه نیستن! کی بودن، نمیدونی! اما همیشه یه آهنگ قدیمی تو رو یاد جای خالی شون می اندازه...
یه دسته هستند، شبیه هیچ کس نیستند... مثل من، مثل تو!!!!!
راضیه سادات پیام، 12 خرداد 1392

 

نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:25 توسط راضیه سادات پیام| |

 نمی دانم یکروزی، کمی از خودم را در کجا جا گذاشتم... میان کدام خاطره، پیش کدام انسان؟

امروز انگار منتظر بودم، ساعت ها به مانتور گوشی ام نگاه می کردم و ایمان داشتم قرار است اتفاقی بیافتد! اما...

چیزی که گم شد لابلای هیچ پیامکی، هیچ زنگی پیدا نمیشود...

آن روز که گم کردم هیچ چیز نداشتم

انگار امروز حتی واژه ها هم غریب اند! بوی غربت می دهند...

به تاریخ امروز- خودم

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:34 توسط راضیه سادات پیام| |

امروز صبح حال عجیبی داشتم... عین شروع یک پایان بود!

پایانی عجیب بر روزگاری که گذشت!!!!

امروز صبح حس می کردم که بعدازظهر 5 مرداد است! خسته و کوفته دارم سربالایی را که مرا به سومین آجرنمای کوچه مان می رساند طی می کنم... خانه یک پایان دل انگیز بر روز سختی که گذراندم!!!

اما هنوز تا غروب آفتاب مانده! ساعاتی نیز باید منتظر بنشینم تا بالاخره بتوانم آبی بخورم!!!

امروز صبح، آسمان هم رنگ و بوی عصر را می داد! انگار امروز هم با پایان شروع شده بود!

... امروز حس عجیب پایان را داشتم!! حس می کنم به خط پایان نزدیک می شوم...

نقطه سر خط!

راضیه سادات پیام - 15 اردی بهشت 92

نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 8:5 توسط راضیه سادات پیام| |

حال و هوای اینروزهایم بهاری است! گاهی آفتابی میشود و گرم گرم! از آن هواهایی که دلت می خواهد تمام روز را بیرون باشی! گاهی ابری می شود! آسمانش می غرد اما دریغ از قطره ای باران! گاهی سرد سرد می شود و پر از باد و طوفان....
گاهی نم نمک بارانی می زند بر کف آسفالت خیابان تنهایی هایت و تو ناگهان احساس خالی شدن می کنی!!!!
اینروزها دلم عجیب طوفانی و سرد است! نه بارانی می بارد و نه آسمانی می غرد!!! فقط گرفته است! چیزی شبیه یک غده راه احساس گلویم را بسته!!!!
اینروزها حال و هوایم بهاری است! گاهی شاد شادم! گاهی گرفته و تنهایم!!!!
راضیه سادات پیام - 10 اردبیهشت 92

نوشته شده در سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 9:33 توسط راضیه سادات پیام| |

نشانه ها چیزهای عجیبی هستند! باورهای ساده لوحانه که ادم را دلخوش یک اتفاق می کند، اتفاقی که شاید بیافتد، شاید نیافتد!! ولی آرزو و خواستن، امیدی را در دل آدم ایجاد می کند که برای چندین ساعت تو را از آدمهای دنیای ات جدا می کند و تبدیل می شود به یک اسم! معجزه! لابه لای باورهایت به بودن معجزه ایمان می اوری و هر لحظه عطش رسیدن به اتفاق در دلت بیشتر و بیشتر میشود!
این روزها عطسه که می کنی در پی یک نشانه می گردم... شاید برگردی، شاید برگردی!!!
راضیه سادات پیام - 8 اردی بهشت 92

نوشته شده در یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:51 توسط راضیه سادات پیام| |

توی مسیر اداره به خونه، همیشه روی پنجره های خونه های یه قسمتی از مسیر، عکس 1 مسجد با 2 تا گلدسته طلایی رنگ رو می دیدم. توی خیالم همیشه تصور می کردم اون ور جاده، به تعداد هر خونه یه مسجد با 2 تا گلدسته ی طلایی وجود داره و چقدر تو خیالم به این فکر می کردم که مردم اون سمت جاده باید عاشق مسجد باشند و هر تیکه از زمین رو خونه ای علم کردن برای خدا، تا اینکه یه روز سرمو چرخوندم و دیدم، اون سمت جاده فقط یک مسجد هست و فهمیدم که توی دل هر خونه ی این سمت جاده یه مسجد هست با گلدسته های طلایی رنگ! فهمیدم مردم این سمت جاده دلهاشونو اجاردخ به ظرط تملیک دادن دست خدا و مطمئن شدم، همین آدمها به قدرت معجزه توی بالهای قاصدک ایمان دارند!!!!!
راضیه سادات پیام - 30 فروردین

نوشته شده در شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:11 توسط راضیه سادات پیام| |

امروز صبح...
امان از دست صبحهای خیلی زود که همه خوابند! حتی وجدان ها هم خوابند!!!!
بیدار که میشوی و چشم در چشم هر روزت می اندازی، دلت میگیرد، خفه میشود و آه میکشی! انتظار دلی داری تا هم صحبت دردهایت باشد... آرام بر چهره های خواب آلوده نگاه می کنی و تلخندی از درد می زنی!!!!
کیستی؟ چه می کنی؟ اینها اصلا مهم نیست! مهم بودن تو در لحظه های دردناک تنهایی است، آنجا که طعم ریز خیانت را میان ثانیه های زمان می چشی و آرام اشک می ریزی!
باید بروم و طعم تنهایی را به تنهایی بچشم! گم شم لا به لای هیاهوی تنهایی و دور شوم از احساس شکی که هر روز و هر روز بیشتر می شود...
اما چه فرقی می کند؟ وقتی بریده باشی، اینجا باشی یا نباشی! تو دیگر نیستی!!!!!
راضیه سادات پیام - 5 اردی بهشت

نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 9:9 توسط راضیه سادات پیام| |

اینبار نوشته یمن مخاطب خاصی نداره، با این حال دلم می خواد یه نفر خاص بخوندش!!!!!

بهترین دوستم یهکبار به من گفت، تربیت خانوداگی من شبیه یه خونه ی ویلایی تو بهترین نقطه ی شهر و وسط آسمون خراش هاست و هر روز عصر صدای «شد خزان» «بدیع زاده» از گرامافون خونه پخش می شه... یه جورایی مدرنیزه شدن سنت در میان جامعه ای که ادعای پیشرفت می کنند...

و من و من هایی مثل من، که اسیر این ادعا شده اند، سعی دارند دی وی دی را جایگزین گرامافون کنند و با اینحال باز به صدای خش دار بدیع زاده گوش بدهند...

یه زمانی دخترا برای اینکه از دست مزاحماشون راحت بشن، حلقه دستشون می کردن که بگن ما صاحاب داریم!!!! قربون پسرای اون دوره و زمون برم که با 3 وجب ابرو و نیم من سیبل دخترا، باورشون می شد...

تو این دوره ارزشها زیر سئوال رفته، حرمتها شکسته و هر کسی هر جور که فکر می کنه درسته زندگی می کنه و ادعای روشن فکری و غربی بودن می کنه! غافل از اینکه ما لباسهای عروسکهای پارچه ای مونو از تنشون درآوردیم و به جاش لباسی باربی تنش کردیم تا بگیم ما هم پیشرفت کردیم!!!!

قرار نیست هر چیزی که اینجا نوشته می شه صرفاً راست و عین حقیقت باشه! گاهی مجبوری به خاطر دلی، به خاطر دوستی و حتی و حتی به خاطر خودت هم که شده دروغ بگی تو این دنیای مجازی!!!!!

راضیه سادات پیام- 26 فروردین 91

پی نوشت: عنوان این متن را ازکتاب «غرب زگی» جلال آل احمد کپی کردم!!!! جلال جان حلالم کن!!!!

نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:18 توسط راضیه سادات پیام| |

پسرک طبق عادت همیشگی در سرمه ای رنگی را که ته کوچه بن بست بود را زد و در رفت، تقریباً مطمئن شده بود که کسی آنجا زندگی نمی کند... تصمیم گرفت بعدها ساعت ها پشت در بنشیند و حرف بزند...
پیرزن داشت اشک می ریخت، آخر عادت کرده بود هر روز در ساعت معینی، حداقل کسی اشتباهی هم شده در خانه اش را میزد... خبر نداشت پسرک دیگر به مدرسه نمی رود!!!!
اگه اشتباهی هم شده در یکی را زدین، برای آخرین بار برین و بگین دیگه اشتباهی منتظر من نباش!!!!
راضیه سادات پیام - 28 اسفند 91

نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:1 توسط راضیه سادات پیام| |

هزار بار به خودت وعده می دهی... اینبار دیگر نه!
هزار بار، وقتی غرورت را شکستی، به تکه های دلت گوشزد می کنی، اینبار به حرفت گوش نمی کنم... اینبار قد علم می کنم در برابرت!
همین که وقت عمل رسید، وا می روی!!!!!
تو طاقت ایستادن در برابر همه ی زندگی ات را نداری!
تمام زندگی ات که هیچ گاه به میل تو نبود، اما تو تمام تلاشت را می کنی تا با او راه بیایی... نه نمی گویی، نمی توانی که بگویی! دلت باز می لرزد، باز عقلت طغیان می کند و این تویی که باز سرکوبش می کنی!
... نتیجه همان می شود که بود... اشک!!
باز تمام زندگی در برابرت ایستاده! باز خواهشی کردی و او دوباره مثل تازگیها، رد کرد...
به خودت وعده می دهی اینبار به حرفش گوش نمی دهم...
اما...
دل اگر حرف سرش می شد، نامش دیگر دل نبود!!!!
«راضیه سادات پیام - 23 اسفند 1391»

نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:33 توسط راضیه سادات پیام| |

از فيلم سه شنبه ها با موری اقتباس از کتابی به همين نام نوشته ميچ آلبوم

 ما نمی خواهيم ديگران به ماعشق بورزند چون می ترسيم زندگی خود را وقف کسی بکنيم که روزی او را ازدست خواهيم داد *.

 اگر فکر کنيم هر روز روز مرگ ماست آن وقت به زندگی طور ديگری نگاه خواهيم کرد

بالا ترين حس طبيعی دوست داشتن است *

 يا بايد دوست داشته باشيم يا بميريم *

 

سعی کن هميشه همه را دوست داشته باشی *

 

عشق هميشه برنده است *

 

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:59 توسط راضیه سادات پیام| |

اگر اندك . . .

اندك . . .

دوستم نداشته باشی

من نیز تو را

از دل می‌برم

اندك . . .

اندك . . .

اگر یكباره فراموشم كنی

در پی من نگرد

زیرا

پیش از تو فراموشت كرده ام

پابلو نروادا

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:26 توسط راضیه سادات پیام| |

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون ایینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سختترین زلزله ها را

پر نقش و نگارتر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است از این پس بله ها را

بگذار ببینم بر این جغد نشسته

یکبار دگر پر زدن چلچله ها را

یکبار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مساله ها را

 

نوشته شده در دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:31 توسط راضیه سادات پیام| |

ساده که میشوی ،
 همه چیز خوب میشود
خودت
 غمت 
 مشکلت
 غصه ات
 هوای شهرت 
 آدمهای اطرافت
 حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی
 برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
 که قیمت تویوتا لندکروز چند است
 فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
 مهم نیست
 نیاوران کجاست
 شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
 کدام حوالی اند
 رستوران چینی ها
 گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی
 همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
 همیشه لبخند بر لب داری
 بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
 زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی 
 آدم برفی که درست میکنی
 شال گردنت را به او میبخشی
 
 ساده که باشی
 
 همین که بدانی بربری و لواش چند است
 کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است 
ساده که باشی...
 
 آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند

نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:27 توسط راضیه سادات پیام| |

اینروزها عجیب دلم شور می زند! نمی دانم شور روزهای خوب که داشتم و امروز نه ردی از آن روزها مانده و نه حوصله ای برای آفریدن دوباره، را می زند یا شور روزهای در پیش رو که در انبوهی از تاریکی گم شده! روزهایی که نمی دانم خوب اند یا بد! بدهایی بدتر از امروز یا خوب هایی خوبتر از امروز!

تمام انرژی ام را جمع می کنم و آرام می نشینم اما انگار درونم غوغاییست عجیب! نمی توانم! توان نشستن در یک جا را ندارم... همه ی اینها نشانه است! می دانم! نشانه ای برای روزهایی متفاوت تر از امروز و دیروزهایی که برایم گذشت!

دلم تنگ روزهایی بود که همه چیز در آن روزها خوب بود! خوب خوب که نه! عالیییی بود!!!!!! اما امروز، که دیگر در زندگی غرق شده ام و طعم روزمرگی را چشیده ام، نه دلتنگم نه دلسنگم... فقط دیگر حوصله ندارم همین!

دلم عجیب شور می زند!

عجیب...

«راضیه سادات پیام»

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:46 توسط راضیه سادات پیام| |

گم شدم لا به لای احساسی که مثل سنگ روی سینه ام سنگینی می کنی... باران که می بارد دنیا با تمام زشتی اش ناگهان روبرویم معصومیتی را نشانم می دهد که توی چشم هیچ کودکی نمی توانی ببینی.. معصومیتی از جنس ناب آرامش! آرام که سرت را بالا می بری چشم در چشم خورشیدی می شوی که پشت ابرها پنهان شده و سعی در پنهان کردن تنهایی اش دارد...

خورشید اینروزهای من تنهاست... پشت هیچ ابری نیست، اما می توان سرمای تنهایی را در میان ذرات گرمش حس کرد! آه که چقدر باران برای اینروزهای من لازم بود!

باران که می بارد، در آسمان باز می شود، میانبری درست نزد خدا!

قدم می زنی و آرام آرام زیر اشکهای تنهایی خیس احساس می شوی....

خدایا در این روزهای بارانی آرزوهای ما را هم برآورده کن. آمین!

«راضیه سادات پیام»

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:13 توسط راضیه سادات پیام| |

من که فرزند این سرزمینم ، در پی توشه ای ، خوشه چینم
شادم از پیشه ی خوشه چینی ، رمز شادی بخوان از جبینم
قلب ما ، بود مملو از شادی بی پایان
سعی ما ، بود بهر آبادی این سامان
خوشه چین ، کجا اشک محنت به دامن ریزد
خوشه چین ، کجا دست حسرت زند بر دامان
ای خوشا پس از لحظه ای چند آرمیدن ، همره دلبران خوشه چیدن
از شعف گهی همچو بلبل نغمه خواندن ، گه از این سو به آن سو پریدن
برپا بود جشن انگور ، ای افسون گر نغمه پرداز
برپا بود جشن انگور ، ای افسون گر نغمه پرداز
در کشور سبزه و گل ، با شور و شعف نغمه کن ساز
خوشه چین ، کجا دست حسرت زند بر دامان

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:43 توسط راضیه سادات پیام| |

مَــردُم پــِچ پــِچ می کنند

از احتمالِ علاقـــه ای میانِ من و تو.

نمی دانند اندازه ی مِــهرِ تو را به من
...
قـد و قـــواره ی ارادَتِ من را به تو

نمی دانند دلــم پـَر میزند برای نگاهت

دلــــت تنگ می شود برای دستهایــم

نمی دانند چه آرامشـــی بین ماست

نمی دانند این عشق چه بی انتــهاست.

بدانند، همه شیپــورچیِ قصه ی ما می شوند

بدانند، از حسادت همه کـــور می شوند.
 

«لیدا گلشن پور»

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:2 توسط راضیه سادات پیام| |

دیرگاهی ست که دستی بداندیش

دروازه ی کوتاه خانه ی ما را

نکوفته است.

در آئینه و مهتاب و بستر می نگریم

در دست های یکدیگر می نگریم

و دروازه

ترانه ی آرامش انگیزش را

در سکوتی ممتد

مکرر می کند!

بدین گونه

زمزمه ای ملال آور را به سوی دیگرگونه مبدل یافته ایم

بدین گونه در سرزمین بیگانه ای که در آن

هر نگاه و هر لبخند،

زندانی بود،

لبخند و نگاهی آشنا یافته ایم!

بدین گونه بر خاک پوسیده ای که ابر پست

بر آن باریده است

پایگاهی پا برجا یافته ایم!!!!

آسمان

بالای خانه

بادها را تکرار می کند.....

«احمد شاملو»

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:22 توسط راضیه سادات پیام| |

با سلام خدمت همه دوستانی که لطف کردند و وبلاگ منو خوندند

هیچ وقت فکر نمی کردم روزی اینقدر طرفدار پیدا کنم!

حتی اگه 17 نفر هم دوستم داشته باشن می تونم ادعا کنم من به اندازه 17 نفر مشهور هستم!

مهم اینه که من با کسی که 70 میلیون نفر یا بیشتر می شناستش فرقی ندارم، بهرحال هر جفتمون هم مشهوریم حالا یکم کمتر یا بیشتر!

دوستانی هستند که لطف می کنن و نظر می ذارن و از من می خوان که توی وبلاگشون برم و لینکشون کنم؛ از صمیم قلب می خوام این کار بکنم، اما تنظیمات محیط بلاگفا با لاکس بلاگ فرق داره و این باعث می شه من شرمنده ی این عزیزان بشم.

دوستانی که مایل به تبادل لینک هستند اگر امکان داره اول منو لینک کنند بعد من می تونم وبلاگ اونها را لینک کنم.

باز از نظرات دوستانه ی شما بسیار ممنون و متشکرم.

دوستدار شما، راضیه سادات پیام

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:1 توسط راضیه سادات پیام| |

«بخش اول»

خدا را دیده ای آیا؟

تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک

میان بودن و نابودن امید فردایی

هراسی می رباید خواب از چشمت

کسی، خورشید و صبح نور را

در باور روح تو، می خواند

و هنگامی که ترسی گنگ می گوید، رها گردیده، تنهایی

و شب تاریکی اش را، بر نگاه خسته می مالد

طلوع روشن نوری به پلکت، آیه های صبح می خواند

کلام گرم محبوبی

کمی نزدیک تر از یک رگ گردن،

به گوش است با نوای عشق می گوید:

غریب این زمین خاکی ام، تنها نمی مانی

تو آیا دیده ای وقتی خطایی می کنی اما،

ته قلبت پشیمانی

و می خواهی از ان راهی که رفتی، باز برگردی

نمی دانی که در را بسته او یا نه؟

یکی با اولین کوبه، به در، آهسته می گوید:

بیا، ای رفته صد بار آمده، باز آ

که من در را نبستم، منتظر بودم که برگردی

و هنگامی که می فهمی، دگر تنهای تنهایی

رفیقی، همدمی، یاری کنارت نیست

و می ترسیکه راز بی کسی را، با کسی گویی

یکی بی آن که حتی، لب تو بگشایی

به آغوشی، تو را گرم محبت می کند با عشق

.....

«کیوان شاهبداغی»

منبع: مجله موفقیت، شماره 209

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:33 توسط راضیه سادات پیام| |

پرسیدم..... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

 با كمی مكث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... 

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،

زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست

دو چيز را هميشه فراموش كن:

خوبي كه به كسي مي كني

بدي كه كسي به تو مي كند

هميشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن، آنگاه مي بيني كه چگونه قبل از اينكه خودت دست به كار شوي ، كارها به خوبي پيش مي روند.

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:18 توسط راضیه سادات پیام| |

گاهی فقط می نویسی برای دل خودت! دلت گرفته، گوشه ای غم باد کردی و منتظر یک... یک اتفاقی!

می نویسی از اتفاقی که نمی دانی چیست؛ از چه جنسی است، چه رنگی دارد.... اما می دانی می افتد، دیر یا زود، خوش رنگ و خوش بو!

می نویسی، کاغذ را گوشه ای می گذاری و به آن زل می زنی...

می دانی که هست... روزها به آن اتفاق فکر میکنی... بزرگ است؟ مهیب است؟ هیجان انگیز است؟ نکند قرار است احساست را به بازی بگیرد؟

ساعت ها و ساعت ها فکر می کنی....

امروز من نوشتم، به آن زل زدم و می دانم که می افتد! دیر یا زود اتفاق می افتد!!!!

راضیه سادات پیام

نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:50 توسط راضیه سادات پیام| |

برای من هر اتاقی که سقفش را با آینه پر از ماه و ستاره کرده باشند، دیوارهایش از تداخل و ترکیب هزاران رنگ گونه گون، که گویی هر یک از بطن دیگری سر بیرون می آورد، ... هنوز هم عجیب است.»

(بهرام صادقی، کتاب ملکوت)

نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:20 توسط راضیه سادات پیام| |

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی یا عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بوذ

آن دم که چشمان مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان بر نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آن سوی تعیین شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود

 شاعر: دکتر افشین یداللهی

نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,ساعت 10:30 توسط راضیه سادات پیام| |

بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟ بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه
گفتم: پس حجابت….
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
از فردا دیدم با چادر اومده
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,ساعت 8:53 توسط راضیه سادات پیام| |

کسی رو می شناسم که موسیقی را انتخاب کرد تا دردهاشو کم بکنه! شادی رو مهمون لحظه های تلخ زندگی اش بکنه! عین یه قاشق شکر توی یه فنجون قهوه تلخ تلخ!!!! قهوه ات دیگر تلخ نیست و شکر معجزه شیرینی اش را نشان داده!!!! چه دنیای عجیبی!!! قهوه تلخ درست می کنیم تا به معجزه شکر ایمان بیاوریم!!!!

نویسنده: راضیه سادات پیام

نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 8:10 توسط راضیه سادات پیام| |

در تنهایی هایم دستاویز غم شدم!

غمی که به گلویم حمله آورد و قلبم را نشانه گرفت!

اشک...

آخرین تلاش شادی برای زیستن...

تاریکی

وهم

تنهایی

سرد است...

گویا مرگ شادی هایم نزدیک است!

اشک می ریزیم

لبخندی نیمه جان

هنوز با تمام وجودش فریاد می زند

نخواهم مرد!

مگذار بمیرم!

و اینجاست که....

دوست معنای واقعی خود را در می یابد!!!!

نویسنده: راضیه سادات پیام

نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,ساعت 8:27 توسط راضیه سادات پیام| |

پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت رابه پا کن تا به تا
 
قاه قاه خنده ات را سازکن
بازهم با خنده ات اعجاز کن
 
پابکوب ولج کن وراضی نشو
با کسی جزعشق همبازی نشو
 
بچه های کوچه راهم کن خبر
عاقلی را یک شب ازیادت ببر
 
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادرنماز پولکی
 
طعم چای وقوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان
 
مادری ازجنس باران داشتیم
درکنارش خواب آسان داشتیم
 
یا پدراسطوره  دنیای ما
قهرمان باورزیبای ما
 
قصه های هرشب مادربزرگ
ماجرای بزبزقندی وگرگ 
 
غصه هرگزفرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت
 
هرکسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هربچه قدری تیله بود
 
ای شریک نان وگردو وپنیر!
همکلاسی! بازدستم رابگیر
 
مثل تودیگرکسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست؟
 
حال ما راازکسی پرسیده ای ؟
مثل ما بال وپرت راچیده ای ؟
 
حسرت پروازداری درقفس؟
می کشی مشکل دراین دنیا نفس؟
 
سادگی هایت برایت تنگ نیست؟
رنگ بی رنگیت اسیررنگ نیست؟
 
رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟
 
هرکجایی شعرباران را بخوان
ساده باش وبازهم کودک بمان
 
بازباران با ترانه،گریه کن !
کودکی تو،کودکانه گریه کن!
 
ای رفیق روزهای گرم وسرد
سادگی هایم به سویم بازگرد!

نوشته شده در سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:,ساعت 14:32 توسط راضیه سادات پیام| |

به لباسهای مندرس اش

اعتراضی نداشت!

به اینکه ماه ها

روی یک پایش بایستد و پرنده ها را فراری دهد

اعتراضی نداشت!

حتی زمانی که دهقان

به شانه های خسته اش تکیه می کرد

اعتراضی نداشت!

اما

همیشه شاکی بود

از اینکه به آدمهای بی خاصیت

مترسک می گویند!!!!

نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:13 توسط راضیه سادات پیام| |

عقابی در چنگال شیر

شیری شیره می شود به جذب ریشه های بلوط !

صاعقه به آتش کشید بلوط را و گُم شد

در افق صاعقه...

پس این چنین شد سفر ما از هییتی به هییت دیگر

در دوران دگردیسی ...و ما زاده شدیم !

ترکیبی از بشر ودرخت و صاعقه

من و تو !

تو و من !

ما زاده شدیم و کلمه زاده شد

و این چنین آغاز شد تراژدی تخریب انسان و خدا !

از شیطان که کلمه بود !

و از کلمه که شیطان بود !

کلمه ای از پس کلمه ای زاده می شد

وانسان بنای همه چیز را بر کلمه نهاد

و خدا را با کلمه تعریف کرد

و تا این لحظه هرگز نیندیشید که کلمه نیاز ما بود

و خدا نیاز نبود وخدا کلمه نبود !

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت 13:37 توسط راضیه سادات پیام| |

«..... آری، مثل یک ملکه! وقتی مانوئلا وارد می شود، اتاق سرایداری من بدل به قصر می شود و صحنه شیرینی مزه مزه کردن، مبدل به ضیافت ملکه ها می گردد. همان طور که قصه گویان زندگی را به شکلی تبدیل می کنند که درد و ملال در آن غرق می شود، مانوئلا هستی ما را به حماسه ای گرم و شاداب بدل می کند.

ناگهان سکوت را می شکند و می گوید:

- پالی یر کوچولو در راه پله ها به من سلام کرد.

با بالا انداختن شانه می گویم:

- مارکس می خواند.

- مارکس؟

مانوئلا می پرسد، در حالی که سین را شین تلفظ می کند، شینی که اندکی به سقف دهان چسبیده و جذابیتی به جذابیت آسمانی روشن دارد.

در پاسخ می گویم:

- پدر کمونیسم.

مانوئلا صدای تحقیرآمیزی از خودش درمی آورد:

- من به سیاست کاری ندارم. سیاست اسباب بازی دست پولدار کوچولوهاست که آن را به کسی قرض نمی دهند......»

بخشی از کتاب «ظرافت یک جوجه تیغی» اثر «موریل باربری» ترجمه «مرتضی کلانتریان»

کتاب فوق العاده ای هست، جز 10 کتابی که قبل از مرگ هر انسان باسوادی باید اونو بخونه! توصیه می کنم شما هم بخونیدش!

نوشته شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:,ساعت 22:31 توسط راضیه سادات پیام| |

بهترین دوران زندگی ام 6 سالگی ام است. چراکه برای آخرین بار تصویر لبخند را روی لب هایشان دیدم. بعد از آن بزرگ شدم و به مدرسه رفتم و معلم به من نوشتن را آموخت و فهمیدم.....

فهیدم چه پیچ و خمی دارد این «لبخند» و مادر به همان آسانی که «اشک» می ریزد، «نمی خندد»! نوشتن تنفر و نفرت را یاد گرفتم و سالها گذشت تا فهمیدم این فقط یک «کلمه» نیست، حسی پنهان در گوشه ای از دلمان است و ه همان راحتی که دل را «می بازی» در صدمی از ثانیه «متنفر» می شوی و چشیدم قدرت این کلمه را که لا به لای هر نقطه و رسم الخطش نیرویی جادویی لانه کرده است!

فهمیدم «عشق» مشتق لغت «مادر» است! فهمیدم «درد» همپای تن خسته «مادر» است! فهمیدم «کوه» در ترجمه «پدر» زاده شده است! فهمیدم «پشتیبان» فقط «خدا»ست و دیدم در پس هر «لبخند» حک شده روی عکس 6 سالگی ام چه حکایت «اشک»باری نهفته است!

نویسنده: راضیه سادات پیام

نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 8:11 توسط راضیه سادات پیام| |

افکاراتی هستند که به زبان نمی آیند، حتی به قلم هم نوشته نمی شوند! روزگاری بر ذهن تو می گذرد که واژگان عقیم می شوند از زایش لغات برای بیان احساسات لحظه های زندگی که در ذهنت شکل می گیرد و هیچگاه جامه ی واقعیت نمی پوشد! حس خوابی زیبا که تو از تعریفش عاجزی! چراکه هیچ لغتی آن احساس زیبا را به انسان القا نمی کند که تو آن را در آن لحظه زندگی کردی و با گوشت و پوستت لمسش کردی! و هرگاه به این نقطه می رسی، حس می کنی، تا به امروز زندگی نکرده ای و فقط از دور به تماشای زندگی پرداختی و اکنون ها را درنمی یابی و در اکنون ها هیچ حسی نداری! و این را تازه می فهمی که تو در ذهنت زندگی کرده ای و در واقعیت تو فقط زنده بودی و نفس کشیدی!

آسمان خراشهای افکارت بر هم می ریزند و تو حس می کنی لا به لای ویرانه های ذهنت له شده ای و اکنون...

تو فقط زنده ای! نه اینکه زندگی کنی! فقط اکسیژن مصرف می کنی و غذا می خوری، بی هیچ انگیزه و هدفی!

نویسنده: راضیه سادات پیام

نوشته شده در جمعه 15 دی 1391برچسب:,ساعت 11:44 توسط راضیه سادات پیام| |

 

    كتاب: «تائو ت ِ چنگ»

    نوشته: لائوتسه

    هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطاف پذير نيست.

    با اين حال براي حل كردن آنچه سخت است، چيز ديگري ‌ياراي مقابله با آب را ندارد.

    نرمي بر سختي غلبه مي كند و لطافت بر خشونت.

    همه اين را مي دانند ولي كمتر كسي به آن عمل مي كند.

    انسان، نرم و لطيف زاده مي شود و به هنگام مرگ خشك و سخت مي شود.

    گياهان هنگامي كه سر از خاك بيرون مي آورند نرم و انعطاف پذيرند

    و به هنگام مرگ خشك و شكننده.

    پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده

    و هر كه نرم و انعطاف پذير، سرشار از زندگي است.

    آرام زندگي كن!

نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:,ساعت 8:29 توسط راضیه سادات پیام| |

30هزار پا بالاتر از سطح زمین و آبهای آزاد...

چشمهایت را که می بندی در صدمی از ثانیه آن بالا قرار می گیری، جایی لا به لای ابرها و شاید کمی پایین تر از ماه!

همه دنیا زیر پاهایت قرار دارند و تو داری آن بالا پرواز می کنی....

خوشبحال همه ی پرنده ها!

دنیا را زیر پاهایشان دارند و دنیایشان آن بالا بالاهست! جایی لا به لای ابرها و شاید کمی پایین تر از ماه!!!!

 

نوشته شده در شنبه 9 دی 1391برچسب:,ساعت 11:8 توسط راضیه سادات پیام| |

دی ماه و سردی روزهای بی دوستی!

دوستانی که هستند و تو نمی دانی که باید باشند و یا نباشند!

همه حسرت لبخند تو را می خورند، لبخندی که در پس آن بغضی لانه کرده! لبخندی که طعم شور اشکهایت را میدهد!

آرام آرام اشک ریختی و پنهان پاکش کردی!

دی ماه است دیگر!

احساسات مثل برف های روی آسفالت خیابان یخ زده! سرنوشتت آرام آرام در گوشت چیزهایی می خواند که تو دوست نداری بشنوی اما ناچار به قبولشان هستی!

درست در چنین ماه یخ زده ای معجزه ای باید متولد میشد تا تو را می خنداند، میگریاند، عصبانی می کرد و دست آخر به تو می خندید! تو را می پرستید و ....

چه می گویم؟

کجایی اخوان؟

نمی بینی زمستان است؟

کجایی باز بخوانی هوا بس ناجوانمردانه سرد است ای برادر!!!!

دیدم....

هم سرمای زمستان را و هم ناجوانمردی سرمایش را!!!!

نویسنده: راضیه سادات پیام

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 8:13 توسط راضیه سادات پیام| |

پاییز تموم شد و از خونه ی ما رفت! هر جند که برف با اومدنش، یکهفته بود اصرار داشت زودتر از پاییز دل بکنیم! اما مگر می شود؟!!! اینقدر عاشق باشی و اینقدر راحت دل بکنی!!!!

جشن یلدا را درست شبی که طولانی است و فقط به ما می گوید عمر شب دراز هم کوتاه است، درست لحظه ی جدایی ما از پاییز، انتخاب کرده اند!!!

شاید اینطور می خواهند به پاییز بگویند، برو به سلامت، ما شادیم و خندان! برو و تو هم راحت باش! دلتنگ روزهای جدایی نباش!!! اما مگر می شود؟!!!

انگار عروسی است که به حجله می رود، پاییز از خانه ی ما می رود، جشن و شادی بابت عروسی و بغضی پنهان بابت رفتن عروس به خانه ی شوهر!!!

عجب شروع شور انگیزی و عجب پایان غم انگیزی!!!!!

نوشته شده در شنبه 2 دی 1391برچسب:,ساعت 8:58 توسط راضیه سادات پیام| |


Power By: LoxBlog.Com