پاییزانه

شعر و ادبیات

گاهی فقط می نویسی برای دل خودت! دلت گرفته، گوشه ای غم باد کردی و منتظر یک... یک اتفاقی!

می نویسی از اتفاقی که نمی دانی چیست؛ از چه جنسی است، چه رنگی دارد.... اما می دانی می افتد، دیر یا زود، خوش رنگ و خوش بو!

می نویسی، کاغذ را گوشه ای می گذاری و به آن زل می زنی...

می دانی که هست... روزها به آن اتفاق فکر میکنی... بزرگ است؟ مهیب است؟ هیجان انگیز است؟ نکند قرار است احساست را به بازی بگیرد؟

ساعت ها و ساعت ها فکر می کنی....

امروز من نوشتم، به آن زل زدم و می دانم که می افتد! دیر یا زود اتفاق می افتد!!!!

راضیه سادات پیام

نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:50 توسط راضیه سادات پیام| |

برای من هر اتاقی که سقفش را با آینه پر از ماه و ستاره کرده باشند، دیوارهایش از تداخل و ترکیب هزاران رنگ گونه گون، که گویی هر یک از بطن دیگری سر بیرون می آورد، ... هنوز هم عجیب است.»

(بهرام صادقی، کتاب ملکوت)

نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:20 توسط راضیه سادات پیام| |

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی یا عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بوذ

آن دم که چشمان مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان بر نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آن سوی تعیین شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود

 شاعر: دکتر افشین یداللهی

نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,ساعت 10:30 توسط راضیه سادات پیام| |

بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟ بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه
گفتم: پس حجابت….
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
از فردا دیدم با چادر اومده
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,ساعت 8:53 توسط راضیه سادات پیام| |

کسی رو می شناسم که موسیقی را انتخاب کرد تا دردهاشو کم بکنه! شادی رو مهمون لحظه های تلخ زندگی اش بکنه! عین یه قاشق شکر توی یه فنجون قهوه تلخ تلخ!!!! قهوه ات دیگر تلخ نیست و شکر معجزه شیرینی اش را نشان داده!!!! چه دنیای عجیبی!!! قهوه تلخ درست می کنیم تا به معجزه شکر ایمان بیاوریم!!!!

نویسنده: راضیه سادات پیام

نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 8:10 توسط راضیه سادات پیام| |

در تنهایی هایم دستاویز غم شدم!

غمی که به گلویم حمله آورد و قلبم را نشانه گرفت!

اشک...

آخرین تلاش شادی برای زیستن...

تاریکی

وهم

تنهایی

سرد است...

گویا مرگ شادی هایم نزدیک است!

اشک می ریزیم

لبخندی نیمه جان

هنوز با تمام وجودش فریاد می زند

نخواهم مرد!

مگذار بمیرم!

و اینجاست که....

دوست معنای واقعی خود را در می یابد!!!!

نویسنده: راضیه سادات پیام

نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,ساعت 8:27 توسط راضیه سادات پیام| |

پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت رابه پا کن تا به تا
 
قاه قاه خنده ات را سازکن
بازهم با خنده ات اعجاز کن
 
پابکوب ولج کن وراضی نشو
با کسی جزعشق همبازی نشو
 
بچه های کوچه راهم کن خبر
عاقلی را یک شب ازیادت ببر
 
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادرنماز پولکی
 
طعم چای وقوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان
 
مادری ازجنس باران داشتیم
درکنارش خواب آسان داشتیم
 
یا پدراسطوره  دنیای ما
قهرمان باورزیبای ما
 
قصه های هرشب مادربزرگ
ماجرای بزبزقندی وگرگ 
 
غصه هرگزفرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت
 
هرکسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هربچه قدری تیله بود
 
ای شریک نان وگردو وپنیر!
همکلاسی! بازدستم رابگیر
 
مثل تودیگرکسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست؟
 
حال ما راازکسی پرسیده ای ؟
مثل ما بال وپرت راچیده ای ؟
 
حسرت پروازداری درقفس؟
می کشی مشکل دراین دنیا نفس؟
 
سادگی هایت برایت تنگ نیست؟
رنگ بی رنگیت اسیررنگ نیست؟
 
رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟
 
هرکجایی شعرباران را بخوان
ساده باش وبازهم کودک بمان
 
بازباران با ترانه،گریه کن !
کودکی تو،کودکانه گریه کن!
 
ای رفیق روزهای گرم وسرد
سادگی هایم به سویم بازگرد!

نوشته شده در سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:,ساعت 14:32 توسط راضیه سادات پیام| |

به لباسهای مندرس اش

اعتراضی نداشت!

به اینکه ماه ها

روی یک پایش بایستد و پرنده ها را فراری دهد

اعتراضی نداشت!

حتی زمانی که دهقان

به شانه های خسته اش تکیه می کرد

اعتراضی نداشت!

اما

همیشه شاکی بود

از اینکه به آدمهای بی خاصیت

مترسک می گویند!!!!

نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:13 توسط راضیه سادات پیام| |


Power By: LoxBlog.Com