پاییزانه
شعر و ادبیات
پسرک طبق عادت همیشگی در سرمه ای رنگی را که ته کوچه بن بست بود را زد و در رفت، تقریباً مطمئن شده بود که کسی آنجا زندگی نمی کند... تصمیم گرفت بعدها ساعت ها پشت در بنشیند و حرف بزند...
از فيلم سه شنبه ها با موری اقتباس از کتابی به همين نام نوشته ميچ آلبوم ما نمی خواهيم ديگران به ماعشق بورزند چون می ترسيم زندگی خود را وقف کسی بکنيم که روزی او را ازدست خواهيم داد *. اگر فکر کنيم هر روز روز مرگ ماست آن وقت به زندگی طور ديگری نگاه خواهيم کرد بالا ترين حس طبيعی دوست داشتن است * يا بايد دوست داشته باشيم يا بميريم * سعی کن هميشه همه را دوست داشته باشی * عشق هميشه برنده است *
اگر اندك . . . اندك . . . دوستم نداشته باشی من نیز تو را از دل میبرم اندك . . . اندك . . . اگر یكباره فراموشم كنی در پی من نگرد زیرا پیش از تو فراموشت كرده ام پابلو نروادا گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را تا زودتر از واقعه گویم گله ها را چون ایینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سختترین زلزله ها را پر نقش و نگارتر از فرش دلم بافته ای نیست از بس گره زد به گره حوصله ها را ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم وقت است از این پس بله ها را بگذار ببینم بر این جغد نشسته یکبار دگر پر زدن چلچله ها را یکبار هم ای عشق من از عقل میندیش بگذار که دل حل بکند مساله ها را
اینروزها عجیب دلم شور می زند! نمی دانم شور روزهای خوب که داشتم و امروز نه ردی از آن روزها مانده و نه حوصله ای برای آفریدن دوباره، را می زند یا شور روزهای در پیش رو که در انبوهی از تاریکی گم شده! روزهایی که نمی دانم خوب اند یا بد! بدهایی بدتر از امروز یا خوب هایی خوبتر از امروز! تمام انرژی ام را جمع می کنم و آرام می نشینم اما انگار درونم غوغاییست عجیب! نمی توانم! توان نشستن در یک جا را ندارم... همه ی اینها نشانه است! می دانم! نشانه ای برای روزهایی متفاوت تر از امروز و دیروزهایی که برایم گذشت! دلم تنگ روزهایی بود که همه چیز در آن روزها خوب بود! خوب خوب که نه! عالیییی بود!!!!!! اما امروز، که دیگر در زندگی غرق شده ام و طعم روزمرگی را چشیده ام، نه دلتنگم نه دلسنگم... فقط دیگر حوصله ندارم همین! دلم عجیب شور می زند! عجیب... «راضیه سادات پیام» گم شدم لا به لای احساسی که مثل سنگ روی سینه ام سنگینی می کنی... باران که می بارد دنیا با تمام زشتی اش ناگهان روبرویم معصومیتی را نشانم می دهد که توی چشم هیچ کودکی نمی توانی ببینی.. معصومیتی از جنس ناب آرامش! آرام که سرت را بالا می بری چشم در چشم خورشیدی می شوی که پشت ابرها پنهان شده و سعی در پنهان کردن تنهایی اش دارد... خورشید اینروزهای من تنهاست... پشت هیچ ابری نیست، اما می توان سرمای تنهایی را در میان ذرات گرمش حس کرد! آه که چقدر باران برای اینروزهای من لازم بود! باران که می بارد، در آسمان باز می شود، میانبری درست نزد خدا! قدم می زنی و آرام آرام زیر اشکهای تنهایی خیس احساس می شوی.... خدایا در این روزهای بارانی آرزوهای ما را هم برآورده کن. آمین! «راضیه سادات پیام» من که فرزند این سرزمینم ، در پی توشه ای ، خوشه چینم
«لیدا گلشن پور» دیرگاهی ست که دستی بداندیش دروازه ی کوتاه خانه ی ما را نکوفته است. در آئینه و مهتاب و بستر می نگریم در دست های یکدیگر می نگریم و دروازه ترانه ی آرامش انگیزش را در سکوتی ممتد مکرر می کند! بدین گونه زمزمه ای ملال آور را به سوی دیگرگونه مبدل یافته ایم بدین گونه در سرزمین بیگانه ای که در آن هر نگاه و هر لبخند، زندانی بود، لبخند و نگاهی آشنا یافته ایم! بدین گونه بر خاک پوسیده ای که ابر پست بر آن باریده است پایگاهی پا برجا یافته ایم!!!! آسمان بالای خانه بادها را تکرار می کند..... «احمد شاملو» با سلام خدمت همه دوستانی که لطف کردند و وبلاگ منو خوندند هیچ وقت فکر نمی کردم روزی اینقدر طرفدار پیدا کنم! حتی اگه 17 نفر هم دوستم داشته باشن می تونم ادعا کنم من به اندازه 17 نفر مشهور هستم! مهم اینه که من با کسی که 70 میلیون نفر یا بیشتر می شناستش فرقی ندارم، بهرحال هر جفتمون هم مشهوریم حالا یکم کمتر یا بیشتر! دوستانی هستند که لطف می کنن و نظر می ذارن و از من می خوان که توی وبلاگشون برم و لینکشون کنم؛ از صمیم قلب می خوام این کار بکنم، اما تنظیمات محیط بلاگفا با لاکس بلاگ فرق داره و این باعث می شه من شرمنده ی این عزیزان بشم. دوستانی که مایل به تبادل لینک هستند اگر امکان داره اول منو لینک کنند بعد من می تونم وبلاگ اونها را لینک کنم. باز از نظرات دوستانه ی شما بسیار ممنون و متشکرم. دوستدار شما، راضیه سادات پیام «بخش اول» خدا را دیده ای آیا؟ تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک میان بودن و نابودن امید فردایی هراسی می رباید خواب از چشمت کسی، خورشید و صبح نور را در باور روح تو، می خواند و هنگامی که ترسی گنگ می گوید، رها گردیده، تنهایی و شب تاریکی اش را، بر نگاه خسته می مالد طلوع روشن نوری به پلکت، آیه های صبح می خواند کلام گرم محبوبی کمی نزدیک تر از یک رگ گردن، به گوش است با نوای عشق می گوید: غریب این زمین خاکی ام، تنها نمی مانی تو آیا دیده ای وقتی خطایی می کنی اما، ته قلبت پشیمانی و می خواهی از ان راهی که رفتی، باز برگردی نمی دانی که در را بسته او یا نه؟ یکی با اولین کوبه، به در، آهسته می گوید: بیا، ای رفته صد بار آمده، باز آ که من در را نبستم، منتظر بودم که برگردی و هنگامی که می فهمی، دگر تنهای تنهایی رفیقی، همدمی، یاری کنارت نیست و می ترسیکه راز بی کسی را، با کسی گویی یکی بی آن که حتی، لب تو بگشایی به آغوشی، تو را گرم محبت می کند با عشق ..... «کیوان شاهبداغی» منبع: مجله موفقیت، شماره 209
پرسیدم..... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ با كمی مكث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن ، وهیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی . پرسیدم ، آخر .... ، و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد : مهم این نیست که قشنگ باشی ... ، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر . كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را .. بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی . موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن .. داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ، آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ، شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند .. مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ، مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی .. به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ، كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد : زلال باش .... ، زلال باش .... ، فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ، زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست دو چيز را هميشه فراموش كن: خوبي كه به كسي مي كني بدي كه كسي به تو مي كند هميشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن، آنگاه مي بيني كه چگونه قبل از اينكه خودت دست به كار شوي ، كارها به خوبي پيش مي روند.
پیرزن داشت اشک می ریخت، آخر عادت کرده بود هر روز در ساعت معینی، حداقل کسی اشتباهی هم شده در خانه اش را میزد... خبر نداشت پسرک دیگر به مدرسه نمی رود!!!!
اگه اشتباهی هم شده در یکی را زدین، برای آخرین بار برین و بگین دیگه اشتباهی منتظر من نباش!!!!
راضیه سادات پیام - 28 اسفند 91
ساده که باشی...
شادم از پیشه ی خوشه چینی ، رمز شادی بخوان از جبینم
قلب ما ، بود مملو از شادی بی پایان
سعی ما ، بود بهر آبادی این سامان
خوشه چین ، کجا اشک محنت به دامن ریزد
خوشه چین ، کجا دست حسرت زند بر دامان
ای خوشا پس از لحظه ای چند آرمیدن ، همره دلبران خوشه چیدن
از شعف گهی همچو بلبل نغمه خواندن ، گه از این سو به آن سو پریدن
برپا بود جشن انگور ، ای افسون گر نغمه پرداز
برپا بود جشن انگور ، ای افسون گر نغمه پرداز
در کشور سبزه و گل ، با شور و شعف نغمه کن ساز
خوشه چین ، کجا دست حسرت زند بر دامان
از احتمالِ علاقـــه ای میانِ من و تو.
نمی دانند اندازه ی مِــهرِ تو را به من
...
قـد و قـــواره ی ارادَتِ من را به تو
نمی دانند دلــم پـَر میزند برای نگاهت
دلــــت تنگ می شود برای دستهایــم
نمی دانند چه آرامشـــی بین ماست
نمی دانند این عشق چه بی انتــهاست.
بدانند، همه شیپــورچیِ قصه ی ما می شوند
بدانند، از حسادت همه کـــور می شوند.
Power By:
LoxBlog.Com |