پاییزانه

شعر و ادبیات

پسرک طبق عادت همیشگی در سرمه ای رنگی را که ته کوچه بن بست بود را زد و در رفت، تقریباً مطمئن شده بود که کسی آنجا زندگی نمی کند... تصمیم گرفت بعدها ساعت ها پشت در بنشیند و حرف بزند...
پیرزن داشت اشک می ریخت، آخر عادت کرده بود هر روز در ساعت معینی، حداقل کسی اشتباهی هم شده در خانه اش را میزد... خبر نداشت پسرک دیگر به مدرسه نمی رود!!!!
اگه اشتباهی هم شده در یکی را زدین، برای آخرین بار برین و بگین دیگه اشتباهی منتظر من نباش!!!!
راضیه سادات پیام - 28 اسفند 91

نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:1 توسط راضیه سادات پیام| |

هزار بار به خودت وعده می دهی... اینبار دیگر نه!
هزار بار، وقتی غرورت را شکستی، به تکه های دلت گوشزد می کنی، اینبار به حرفت گوش نمی کنم... اینبار قد علم می کنم در برابرت!
همین که وقت عمل رسید، وا می روی!!!!!
تو طاقت ایستادن در برابر همه ی زندگی ات را نداری!
تمام زندگی ات که هیچ گاه به میل تو نبود، اما تو تمام تلاشت را می کنی تا با او راه بیایی... نه نمی گویی، نمی توانی که بگویی! دلت باز می لرزد، باز عقلت طغیان می کند و این تویی که باز سرکوبش می کنی!
... نتیجه همان می شود که بود... اشک!!
باز تمام زندگی در برابرت ایستاده! باز خواهشی کردی و او دوباره مثل تازگیها، رد کرد...
به خودت وعده می دهی اینبار به حرفش گوش نمی دهم...
اما...
دل اگر حرف سرش می شد، نامش دیگر دل نبود!!!!
«راضیه سادات پیام - 23 اسفند 1391»

نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:33 توسط راضیه سادات پیام| |

از فيلم سه شنبه ها با موری اقتباس از کتابی به همين نام نوشته ميچ آلبوم

 ما نمی خواهيم ديگران به ماعشق بورزند چون می ترسيم زندگی خود را وقف کسی بکنيم که روزی او را ازدست خواهيم داد *.

 اگر فکر کنيم هر روز روز مرگ ماست آن وقت به زندگی طور ديگری نگاه خواهيم کرد

بالا ترين حس طبيعی دوست داشتن است *

 يا بايد دوست داشته باشيم يا بميريم *

 

سعی کن هميشه همه را دوست داشته باشی *

 

عشق هميشه برنده است *

 

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:59 توسط راضیه سادات پیام| |

اگر اندك . . .

اندك . . .

دوستم نداشته باشی

من نیز تو را

از دل می‌برم

اندك . . .

اندك . . .

اگر یكباره فراموشم كنی

در پی من نگرد

زیرا

پیش از تو فراموشت كرده ام

پابلو نروادا

نوشته شده در سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:26 توسط راضیه سادات پیام| |

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون ایینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سختترین زلزله ها را

پر نقش و نگارتر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است از این پس بله ها را

بگذار ببینم بر این جغد نشسته

یکبار دگر پر زدن چلچله ها را

یکبار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مساله ها را

 

نوشته شده در دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:31 توسط راضیه سادات پیام| |

ساده که میشوی ،
 همه چیز خوب میشود
خودت
 غمت 
 مشکلت
 غصه ات
 هوای شهرت 
 آدمهای اطرافت
 حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی
 برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
 که قیمت تویوتا لندکروز چند است
 فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
 مهم نیست
 نیاوران کجاست
 شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
 کدام حوالی اند
 رستوران چینی ها
 گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی
 همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
 همیشه لبخند بر لب داری
 بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
 زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی 
 آدم برفی که درست میکنی
 شال گردنت را به او میبخشی
 
 ساده که باشی
 
 همین که بدانی بربری و لواش چند است
 کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است 
ساده که باشی...
 
 آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند

نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:27 توسط راضیه سادات پیام| |

اینروزها عجیب دلم شور می زند! نمی دانم شور روزهای خوب که داشتم و امروز نه ردی از آن روزها مانده و نه حوصله ای برای آفریدن دوباره، را می زند یا شور روزهای در پیش رو که در انبوهی از تاریکی گم شده! روزهایی که نمی دانم خوب اند یا بد! بدهایی بدتر از امروز یا خوب هایی خوبتر از امروز!

تمام انرژی ام را جمع می کنم و آرام می نشینم اما انگار درونم غوغاییست عجیب! نمی توانم! توان نشستن در یک جا را ندارم... همه ی اینها نشانه است! می دانم! نشانه ای برای روزهایی متفاوت تر از امروز و دیروزهایی که برایم گذشت!

دلم تنگ روزهایی بود که همه چیز در آن روزها خوب بود! خوب خوب که نه! عالیییی بود!!!!!! اما امروز، که دیگر در زندگی غرق شده ام و طعم روزمرگی را چشیده ام، نه دلتنگم نه دلسنگم... فقط دیگر حوصله ندارم همین!

دلم عجیب شور می زند!

عجیب...

«راضیه سادات پیام»

نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:46 توسط راضیه سادات پیام| |

گم شدم لا به لای احساسی که مثل سنگ روی سینه ام سنگینی می کنی... باران که می بارد دنیا با تمام زشتی اش ناگهان روبرویم معصومیتی را نشانم می دهد که توی چشم هیچ کودکی نمی توانی ببینی.. معصومیتی از جنس ناب آرامش! آرام که سرت را بالا می بری چشم در چشم خورشیدی می شوی که پشت ابرها پنهان شده و سعی در پنهان کردن تنهایی اش دارد...

خورشید اینروزهای من تنهاست... پشت هیچ ابری نیست، اما می توان سرمای تنهایی را در میان ذرات گرمش حس کرد! آه که چقدر باران برای اینروزهای من لازم بود!

باران که می بارد، در آسمان باز می شود، میانبری درست نزد خدا!

قدم می زنی و آرام آرام زیر اشکهای تنهایی خیس احساس می شوی....

خدایا در این روزهای بارانی آرزوهای ما را هم برآورده کن. آمین!

«راضیه سادات پیام»

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:13 توسط راضیه سادات پیام| |

من که فرزند این سرزمینم ، در پی توشه ای ، خوشه چینم
شادم از پیشه ی خوشه چینی ، رمز شادی بخوان از جبینم
قلب ما ، بود مملو از شادی بی پایان
سعی ما ، بود بهر آبادی این سامان
خوشه چین ، کجا اشک محنت به دامن ریزد
خوشه چین ، کجا دست حسرت زند بر دامان
ای خوشا پس از لحظه ای چند آرمیدن ، همره دلبران خوشه چیدن
از شعف گهی همچو بلبل نغمه خواندن ، گه از این سو به آن سو پریدن
برپا بود جشن انگور ، ای افسون گر نغمه پرداز
برپا بود جشن انگور ، ای افسون گر نغمه پرداز
در کشور سبزه و گل ، با شور و شعف نغمه کن ساز
خوشه چین ، کجا دست حسرت زند بر دامان

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:43 توسط راضیه سادات پیام| |

مَــردُم پــِچ پــِچ می کنند

از احتمالِ علاقـــه ای میانِ من و تو.

نمی دانند اندازه ی مِــهرِ تو را به من
...
قـد و قـــواره ی ارادَتِ من را به تو

نمی دانند دلــم پـَر میزند برای نگاهت

دلــــت تنگ می شود برای دستهایــم

نمی دانند چه آرامشـــی بین ماست

نمی دانند این عشق چه بی انتــهاست.

بدانند، همه شیپــورچیِ قصه ی ما می شوند

بدانند، از حسادت همه کـــور می شوند.
 

«لیدا گلشن پور»

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:2 توسط راضیه سادات پیام| |

دیرگاهی ست که دستی بداندیش

دروازه ی کوتاه خانه ی ما را

نکوفته است.

در آئینه و مهتاب و بستر می نگریم

در دست های یکدیگر می نگریم

و دروازه

ترانه ی آرامش انگیزش را

در سکوتی ممتد

مکرر می کند!

بدین گونه

زمزمه ای ملال آور را به سوی دیگرگونه مبدل یافته ایم

بدین گونه در سرزمین بیگانه ای که در آن

هر نگاه و هر لبخند،

زندانی بود،

لبخند و نگاهی آشنا یافته ایم!

بدین گونه بر خاک پوسیده ای که ابر پست

بر آن باریده است

پایگاهی پا برجا یافته ایم!!!!

آسمان

بالای خانه

بادها را تکرار می کند.....

«احمد شاملو»

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:22 توسط راضیه سادات پیام| |

با سلام خدمت همه دوستانی که لطف کردند و وبلاگ منو خوندند

هیچ وقت فکر نمی کردم روزی اینقدر طرفدار پیدا کنم!

حتی اگه 17 نفر هم دوستم داشته باشن می تونم ادعا کنم من به اندازه 17 نفر مشهور هستم!

مهم اینه که من با کسی که 70 میلیون نفر یا بیشتر می شناستش فرقی ندارم، بهرحال هر جفتمون هم مشهوریم حالا یکم کمتر یا بیشتر!

دوستانی هستند که لطف می کنن و نظر می ذارن و از من می خوان که توی وبلاگشون برم و لینکشون کنم؛ از صمیم قلب می خوام این کار بکنم، اما تنظیمات محیط بلاگفا با لاکس بلاگ فرق داره و این باعث می شه من شرمنده ی این عزیزان بشم.

دوستانی که مایل به تبادل لینک هستند اگر امکان داره اول منو لینک کنند بعد من می تونم وبلاگ اونها را لینک کنم.

باز از نظرات دوستانه ی شما بسیار ممنون و متشکرم.

دوستدار شما، راضیه سادات پیام

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 9:1 توسط راضیه سادات پیام| |

«بخش اول»

خدا را دیده ای آیا؟

تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک

میان بودن و نابودن امید فردایی

هراسی می رباید خواب از چشمت

کسی، خورشید و صبح نور را

در باور روح تو، می خواند

و هنگامی که ترسی گنگ می گوید، رها گردیده، تنهایی

و شب تاریکی اش را، بر نگاه خسته می مالد

طلوع روشن نوری به پلکت، آیه های صبح می خواند

کلام گرم محبوبی

کمی نزدیک تر از یک رگ گردن،

به گوش است با نوای عشق می گوید:

غریب این زمین خاکی ام، تنها نمی مانی

تو آیا دیده ای وقتی خطایی می کنی اما،

ته قلبت پشیمانی

و می خواهی از ان راهی که رفتی، باز برگردی

نمی دانی که در را بسته او یا نه؟

یکی با اولین کوبه، به در، آهسته می گوید:

بیا، ای رفته صد بار آمده، باز آ

که من در را نبستم، منتظر بودم که برگردی

و هنگامی که می فهمی، دگر تنهای تنهایی

رفیقی، همدمی، یاری کنارت نیست

و می ترسیکه راز بی کسی را، با کسی گویی

یکی بی آن که حتی، لب تو بگشایی

به آغوشی، تو را گرم محبت می کند با عشق

.....

«کیوان شاهبداغی»

منبع: مجله موفقیت، شماره 209

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:33 توسط راضیه سادات پیام| |

پرسیدم..... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

 با كمی مكث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... 

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،

زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست

دو چيز را هميشه فراموش كن:

خوبي كه به كسي مي كني

بدي كه كسي به تو مي كند

هميشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن، آنگاه مي بيني كه چگونه قبل از اينكه خودت دست به كار شوي ، كارها به خوبي پيش مي روند.

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:18 توسط راضیه سادات پیام| |


Power By: LoxBlog.Com