پاییزانه
شعر و ادبیات
برف، هنوز پاییز تموم نشده و برف می باره! عین اینکه یه بچه 4-5 روز رودتر بدنیا اومد! ... اندکی صبر... پاییز است هنوز! پاییز با برگریزانش اومد و داره کوله بارشو می بنده و می ره به یه مسافرت 9 ماهه! شنبه اومد، جمعه دیگه نیست! 6 روز مهمون خونه هامون بود!!!! چقدر زود گذشت اینبار این فصل عاشقانه ها!!!! سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت گاهی آرزو می کنم کاش الان و اینجا نبودم... حاضر به هر جایی تبعید شم... به هر جایی جز این جا و این آدمها.... یه آن فکر می کنم چند نفر رو که حس می کنم هر جا که باشم، باید باشند رو بردارم و از اینجا و الان دور شم... اما بعد می گم نه .... هیچ کس، هیچ کس نباشه، حتی خودمم نباشم، برم و همه ی خاطره ها رو عین یه لباس قدیمی از تن ام بکنم و بگذارم همین جا بمونه! آخ که چقدر تنهایی گاهی اوقات خوبه.... یه تنهایی که تا مغز استوخنت رو بسوزونه! کاش دنیا قد «ای کاش»های من عجیب مهربون بود....! هر کی این حال منو می بینه یه سدوال عجیب و تکراری ازم می پرسه! دیوونه شدی؟؟ نمی دونم کجای این آرامش نشون دهنده ی دیوونگیه؟؟!!!! خوب من دلم آسمون آبی می خواد، شبهای مهتابی می خواد و تا به آسمون نگاه نکنی نمی فهمی آبیه یا صورتی!! حا کسی رو دارم که با پای پیاده داشته می دویده دنبال یه اتوبوسی که در حال حرکت بوده، اتوبوسه حرکت می کنه و اینم دنبالش، بعد یه مدت دویدن وقتی از جون افتاده اتوبوس نگه میداره، خودشو می رسونه به اتوبوس و می بینه مسیر و مقصد اتوبوس هیچ ربطی به خودش و راهش نداره.... حالا فکرهای متفاوتی می تونه تو مغزش چرخ بزنه: کجا بره و چیکار کنه؟! چطوری دوباره راهی رو که اومده رو برگرده؟! آیا اتوبوسی خواهد بود که اینو برسونه به مقصد و یه سئوال و یه ای کاش: مگه چی تو مقصد منتظرشه که این همه بی تابش کرده؟! چیزی به عنوان جواب تو مغزت نیست... سفیدی مطلق و یه لحظه سکوت و یه ای کاش: ای کاش با همین اتوبوس رفته بودم! مقصد هرجایی می تونه باشه، می دونم حرفم منطق نداره اما برای حال الان من واقعیت که داره!!! نویسنده: مینا یوسف نژاد چه کسم من؟ چه کسم من؟ که بسی وسوسه مندم گــــــه از این سوی کشندم، گه از آن سوی کشندم نـــــفسی آتـــــش سوزان، نفسی سیـــــل گــــریــــزان ز چـــــــه اصلم؟ زه چه فصلم؟ ز چـــه بـــازار خرندم؟ نفـــــــسی رهــــــــزن و غـــــــولم، نفسی تند و ملولم نفـــــسی زیــــــن دو بــــــرونم، گـــه بر آن بام بلندم (دیوان شمس) افکاراتی هستند که به زبان نمی آیند... حتی به قلم هم نوشته نمی شوند. روزگاری بر ذهن تو می گذرد که واژگان عقیم می شوند از زایش لغات برای بیان احساسات لحظه های زندگی که در ذهنیت شکل می گیرد و هیچگاه جامه ی واقعیت نمی پوشد! مثل حس خوابی زیبا، که تو از تعریفش عاجزی، چرا که هیچ لغتی آن احساس زیبا را به انسان القا نمی کند که تو آن را در آن لحظه زندگی کردی و با تمام وجودت لمسش کردی! و هرگاه به این نقطه می رسی، حس می کنی، تا به امروز زندگی نکرده ای و فقط از دور به تماشای زندگی پرداخته ای و اکنون ها را درنمی یابی و در اکنون ها هیچ حسی نداری! و تازه می فهمی که تو تمام این مدت در ذهنت زندگی کرده ای و در واقعیت تو فقط زنده بودی و نفس کشیده ای!!!! آسمان خراشهای افکارت بر هم می ریزند و تو حس می کنی لابه لای ذهنت له شده ای و اکنون.... تو فقط زنده ای! نه اینکه زندگی کنی!!!! چیزی شبیه همه چیز در نهایت هیچی!!!! پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت : در حهانی که ناگهان از هر خیال واهی و از هر نوری محروم شده است، انسان احساس می کند بیگانه است. در این تبعید دست آویز و امکان برگشتی نیست. چون از یادگار زمانهای گذشته و یا از عرض موعود هم محروم شده است. «برگرفته از کتاب افسانه سیزیف» آلبر کامو، نویسنده فرانسوی که نزدیک به همه عمر خود را در تونس و الجزایر و شهرهای آفریقای شمالی و فرانسه گذارنیده است. او در کار بزرگش «طاعون»، بلای طاعون را بر یک شهر گرما زده آفریقا نازل می کند، که «تغییرات فصول را فقط در آسمان آن می شود خواند. و در آن نه صدای بال پرنده را می توان شنید و نه زمزمه بادی را لای برگهای درختی!.» آلبر کامو، یک داستان نویس عادی نیست که برای سرگرم کردن خوانندگان، طبق نسخه های معمول، مردی را به زنی دلبسته کند و با ایجاد موانعی برای آنها تعداد صفحات داستان خود را بیفزاید! داستانهای این مرد داستان های فلسفی، که نویسنده درک دقیق خود را از زندگی و مرگ، از اجتماع و قیود و رسوم آن و هدفهایی که به خاطر آنها می شود زنده بود، ضمن آن بیان کرده است. از این لحاظ «بیگانه» و «طاعون» این نویسنده، جالب تر از آثار دیگر اوست: در این دو داستان، نویسنده خود را روبروی مرگ قرار می دهد و سعی می کند مشکل مرگ را برای خودش و خوانندگانش حل کند و سعی می کند دغدغه مرگ را و هراس آن را زایل کند. بهتون پیشنهاد می کنم این دو تا کتاب را حتما حتما بخونید.... با تشکر - پیام «برگرفته از مقدمه کتاب بیگانه، ترجمه جلال آل احمد»
قسمتی از کتاب زیبای بیگانه - آلبر کامو حتی روی نیمکت متهمین نیز جالب است که انسان حرف و سخنهای دیگران را درباره خودش گوش کند. هنگام اظهارات دادستان و وکیلم می توانم بگویم زیاد راجع به من حرف زده شد . و شاید بیشتر از جنایتم ، از خود من صحبت کردند ، وانگهی . آیا این اظهارات زیاد با هم تفاوتی داشتند ؟ وکیل دستهای خود را بلند می کرد و بعنوان یک مقصر از من دفاع می کرد ، و برایم طلب بخشش می نمود . دادستان دستهای خود را دراز می کرد و مرا مجرم می دانست ، اما بی اینکه بخششی بطلبد.با وجود این چیزی بطور مبهم مرا ناراحت می کرد . با وجود مشغولیت های فکری ام ، اغلب قصد می کردم دخالتی بکنم . ولی وکیلم در آن هنگام می گفت به من می گفت که ساکت باشم، سکوت به نفع من است. بعبارت دیگر ، مثل این بود که آنها کار محاکمه را ، خارج از وجود من ، حل و فصل می کردند. همه چیز بی مداخله من پیش می رفت ، بی اینکه از من نظری بخواهند ، سرنوشت من تعیین می شد . گاهگاهیبه سرم می زد که سخن همه مردم را قطع کنم و بگویم: «با این همه متهم کیست؟ متهم بودن مسئله مهمی اس. و من مطالبی دارک که باید بیان کنم!» اما فکرش را که می کردم ، می دیدم چیزی ندارم بگویم!!! قلب یک دختر مهربون دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟ مهمان با مهربانی جواب داد:بله. دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن .دربین اونا یک عروسک باربی هم بود. مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟ و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی. اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم. مهمان با کنجکاوی پرسید:این که زیاد خوشگل نیست! دخترک جواب داد: آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،اونوقت دلش میشکنه… نویسنده: ناشناس یک دنیا حرف گوشه ی سکوت دلم سنگینی می کند! حرفهایی که واژه هایی برای فریاد کشیدن آنها ساخته نشده! احساسات مبهمی که سر منشأی خاص از رویایی از دست رفته در پی دارند! عشقی دیرین، عشقی با اخلاص و دوباره مثل همیشه، قصه تکرار تراژدی از دست دادن.... این روزها، هر روز قصه شیرین و فرهاد تکرار می شود. تکرار خواستن های او و او و اوی دیگر... رابطه هایی بی انتها و کوهی از درد و صخره هایی که زیر تراش فرهادهایی نه از جنس فرهاد، که از جنس دل فرهاد، شکل جدیدی به خود گرفتند.... قصه ی مردمانی که با سایه های رویای خودشان زندگی می کنند. قصه ی این روزها، قصه ی مردمانی با جنس شیشه نشکن و طاقتی به استواری کوه ها است... خوب دوام آوردیم در این شهر آشوب دلخسته ی رویایی که گوسفندانش همه گرگ اند و چوپانها همه نوازنده نی ها و گرگها شنونده ی ساز این نی ها و سگ ها مثل همیشه وفادار... نویسنده: راضیه سادات انسان موجود عجیبی است! اگر به بگویید: در آسمان یک میلیارد و نهصد و نود و نه ستاره وجود دارد، بی چون و چرا میپذیرد! تفاوت آدم های موفق و ناموفق در زمین خوردن یا نخوردنشان نیست در نوع عکس العمل آنها بعد از زمین خوردنشان است نویسنده: مینا دیروز یه اتفاق جالب اون ور دنیا افتاد.. یه ماجراجوی اسکاتلندی از 38 متری خارج از جو زمین جامپینگ اساسی کرد وسط بودن «ما»! خیلی جالب بود، نه پرشش و نه جسارتش! وقتی از قاب تلوزیونت مردی رو می دیدم که زل زده به زمینی که عین یه توپ جلو روشه، عین کارتون شازده کوچولو، و اون تیتراژ شروعش یه لحظه یه حس خاص بهم دست داد! تو یه جایی هستی که دیگه به حساب اینجا نیست! نه مطمئناً حساب این کار با فضانوردها فرق داره.... یه جورایی فانتزی! دیشب وقتی اون صحنه رو دیدم تصور کردم وقتی یه آدمی دلش گرفته باشه و شدیداً دلتنگ باشه، شاید یه فاصله ی این همه ای از دلتنگی ها بتونه حالشو خوب کنه! درسته دل تنگ تو لحظه های آدم جاری اما ...... زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم ، همه تعبیر دمی بود و نمیدانستیم
حسرت رد شدن ثانیه های کوچک ، فرصت محترمی بود و نمیدانستیم عمر ما جمله به سر رفت و به قول سهراب ، آب در یک قدمی بود و نمیدانستیم . . . تا سن ۷سالگی فکر می کردم اگه اذیت کنم لولو میاد منو می خوره. هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم زنده یاد قیصر امین پور گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته اي بس نكته ها كاينجاست آسمان باز آفتاب زر باغهاي گل دشتهاي بي در و پيكر سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهي در بلور آب بوي عِطر خاك باران خورده كهسار خواب گندمزارها در چشمه مهتاب آمدن ، رفتن ، دويدن عشق ورزيدن در غم انسان نشستن پا به پاي شادمانيهاي مردم پاي كوبيدن كار كردن ، كار كردن آرَميدن چشم اندازبيابانهاي خشك و خسته را ديدن جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن و رهانيدن نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن گاهگاهي زير سقف اين سفالين بامهاي مَه گرفته قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي بارانها شنيدن بي تكان گهواره رنگين كمان را در كنار بام ديدن يا شب برفي پيش آتشها نشستن دل به رؤياهاي دامنگير و گرم شعله بستن آري آري زندگي زيباست زندگي ، آتشگهي ديرنده پابرجاست گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر كران پيداست ور نه خاموش است و خاموشي گناه ماست پیر مرد آرام و با لبخند زندگي را شعله بايد برفروزنده شعله ها را هيمه سوزنده جنگلي هستي تو اي انسان جنگل اي روييده آزاده بي دريغ افكنده بر روي كوهها دامان آشيانها بر سرانگشتان تو جاويد چشمه ها در سايبانهاي تو جوشنده آفتاب و باد و باران بر سرت افشان جان تو خدمتگزار آتش سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز زندگي را شعله بايد بر فروزنده شعله را هيمه سوزنده آري آري زندگي زيباست زندگي ، آتشگهي ديرنده پابرجاست گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر كران پيداست ور نه خاموش است و خاموشي گناه ماست «سياوش کسرايی»
فلسفه نیز عروسک رویاهای من شد که از چمدان هیچ مسافری بیرون نیامد! با این وجود ادامه می دهم هم چنان ... با تو ، در طول وعرض زمان به سفرمان ادامه می دهیم! به هر کجا که سرابی به فریب دریا می درخشد ! به اعماق زمانها ! برای رسیدن به تعریفی ، به تفسیری و به حقیقتی هر چند کوچک ، تا مسکن استخوان دردهای روحمان گردد! هوشیارانه بر آنم تا کلمات و جملات به تکلف اغراقم نکشانند ! ساده باشم و صمیمی ، دو کیمیای بی بدیل نا یاب ! مادربزرگ گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست پایم به پای راه رفت من چشم خورده ام من چشم خورده ام من تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانیم «حسین پناهی» «حسین پناهی» به این فکر می کنم که واژه ای به عظمت عشق چگونه بازیچه دست مردمانی شده است که هنوز «اندر خم کوچه اول اند»!!!! کسایی که نمی تونن دوست داشته باشن و نمی تونن دوست داشته شن، اما به زور و هر روز عاشق می شن و عشق رو ملعبه دست خودشون کردند!!!! این نتیجه رسیدم که بودن کنار یه همچین آدمهایی روحت را می آزاره!!!! آدمهایی که بویی از عشق نبردن و سخن از عشق به زبان می آورند! آدمهایی که به صدمی از ثانیه دوستی تو را به خاطر دیگری رد می کنند.... آدمهایی که.... خودتون بگین: ادمهایی که......؟؟؟ گاهی که میرسم به تَهِ تَه ِخط گرفتاریهام به اخر پاییز پاییز رسیدیم,همه دم میزنند از شمردن جوجه ها!!! عمو خسرو "بدان خدایی که گنج های آسمان و زمین در دست اوست به تو اجازه درخواست داده چگونه وصف کنم سرائی را که، اول آن رنـج و آخـر آن نیستــی اسـت در حلال آن حسـاب و در حرام آن عقـاب می باشد.. سرائی که اگر کسی در آن غنی و بی نیاز باشد ، در رنج و بلا افتد و اگر نیازمند و درویش باشد ، غمگین است.. اگر کسی در تحصیلش بکوشد به آن نمیرسد و اگر در طلبش نکوشد دنیــا به او رو می کند.. سرائی که اگر کسی به عبرت در آن نگریست دنیــا او را بینـا و آگاه کـرد و اگر کسـی به زینت و آرایش آن نگاه کـرد ، دنیــا او را نابینـا گردانیـد.. شما را از دنیـا بر حذر میدارم.. زیرا دنیــا بکام دنیـاپرستان شیرین و سبز و خرم است به شهوت ها و خواهش های بیهـوده پیچیده شده و به وسیله متاع های زودگذر اظهار دوستی میکند.. با زیورهــا و آرزوهــا ، و فریـب خویش را آرایش نمـوده شادی آن پایدار نیست و از درد و اندوهش آسوده نمی باید گشت.. تغییر دهنده حالات است.. (توانگری را به درویشی ، زندگی را به مرگ و تندرستی را به بیماری تبدیل می نماید) شکم خواره ای است که همه را هلاک می نماید.. (شکم خاک از خوردن انسان هرگز سیر نشد و طبع افلاک از تباه ساختن آدمیان ملول نگردید) هیچ انسانی از متاع دنیــا مسرور و شادمـان نگردیـد مگر آنکه در پی آن گریه گلوگیـر به او روی آورده است و از خوشی هایش به کسی نداد مگر آن زمان که با بدیهایش به او زیان رساند.. کسی را با باران فراخی و خوشبختی تـَر نساخت مگر آنکه ابر بَلا پی در پی بر او بارید در اول بامداد یار و یاور انسان بوده و او را همراهی میکند و در شب تغییر یافته ، دشمنش می گردد.. اگر طرفی از آن گوارا و شیرین باشد ، طرف دیگرش تلخ و کشنده است.. فریبنـده ای است ماهــر ، که هر چه در آن است می فریبـد و فانـی شونده ای است که هر چه در آن است نابود می شود.. خیر و نیکی در هیچیک از توشه های آن نیست مگر در تقوی و پرهیزکاری.. چه بسیارند کسانیکه به دنیا اعتماد و دلبستگی داشته و دنیا او را دردمند ساخته و چه بسیار است کسانیکه به دنیــا اطمینـان داشته و دنیـــا او را بر خاک انداختـه.. چه بسیارند کسانیکه دارای مقـام و مرتبه بلنــد بوده و دنیــا او را کوچک و پسـت کرده و چه بسیار است کسانیکه دارای افتخار و خودخواهی بوده و دنیـا او را ذلیل و خوار کرده.. سلطنت و ریاست دنیـا گردنده است.. (گاه اینـرا باشد و گاه آنـرا) خوشگذرانـی آن تیـره و آب پاکیـزه آن شور و ناگوار است..
چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم بـی نصیب معنی ام لفظ می جویم مـــراد دل اگر پیـدا شود، دیــر و حرم گم می کنم تـا غبار وادی مجنون به یادم می رســـد آسمـان بـر سر، زمین زیر قدم گــم می کنم دل، نمی ماند به دستم، طاقت دیدار کـو؟ تا تـو می آیی به پیشم، آیینه هم گم می کنم قاصد ملک فراموشی کسی چون من مباد نامته ای دارم که هر جا می برم گم می کنم بر رفیقان (بیدل) از مقصد چه سان آرم خبر؟ مــــن که خود نیز تا آنجا رسم گم می کنم می گویند می گذرد؛ شنیده ام که عمر روزهای بد کوتاه است؛ خوانده ام که پایان شب سیاه سفید است... و سهراب سروده: «ااندکی صبر، سحر نزدیک است» . . یا نمی گذرد، یا سفیدی را سیاهی از بین برده و یا... صبرم سر آمده!!!! ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺣﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﻤﻨﺪ، چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟ "شهید احمدرضا احدی_رتبه ی یک کنکور سال 1364_ساعاتی قبل از شهادت...."
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
...
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
سرها در گریبان است
كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
كه ره تاریك و لغزان است
وگر دست محبت سوی كسی یازی
به اكراه آورد دست از بغل بیرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسكلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
«مهدی اخوان ثالث»
"خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ "
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
"خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟"
خدا جواب داد :
" بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی "
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
"شیخ بهایی
اما اگر در پارکی روی نیمکتی نوشته اند، رنگی نشوید، بی درنگ انگشت خود را به نیمکت میکشد تا مطمئن شود!
نیچه
آنهایی که زمین نمیخورند دلیلش این نیست که خوب راه میروند احتمالاً ایستاده اند و اصلاً راه نمی روند این جهان جهان تغییر است نه تقدیر
به جایی که می افتی خوب نگاه نکن به جایی نگاه کن که لیز خوردی
۸سالگی فکر می کردم یه کلاغی وجود داره که خبرها رو برای مامانم میبره
۹سالگی فکر می کردم اگه یه کاری کنم که خدا بدش بیاد خدا سنگم می کنه
۱۰سالگی فکر می کردم دخترها رو مامانا به دنیا میارن پسرها رو بابا ها.
۱۱سالگی فکر می کردم مامانا دعا میکنن خدا بچه میده بهشون.
۱۲سالگی فکر می کردم خانم مجری برنامه کودک از تو تلویزیون مارو میبینه .
۱۴سالگی فکر می کردم خارج یه جایی نزدیک آلمانه.
۱۶سالگی فکر می کردم کرم دندون وجود داره
۱۷سالگی فکر می کردم روزنامه ای به اسم کثرالانتشار وجود داره.
۱۸سالگی فکر می کردم حضرت عباس برادر حضرت ابوالفضل بوده
۱۹سالگی فکر می کردم اگه پولهامو چند بار بشمرم کم میشه
۲۰سالگی فکر می کردم کشوری به اسم یوگوسلاواکی وجود داره
تو سن ۲۱سالگی دیگه فکر کردنو بیخیال شدم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
- : از تو میترسم . واهمه دارم . خیلی!
سینه به سینه اش میشوم ..
پا پس میکشد...
- : چرا...!؟
- : نمیدانم!
به چشمانش زل میزنم ..
- : به همین سادگی..! نمیدانم!.. یعنی چه!!
سرش را پایین می اندازد و دکمه پیراهنش را سفت میکند..
- : تو که خوب میدانی.. تمام روز و روزگارم را همین نمیدانم ها پر کرده است...
همونجا که حرفی نمی مونه جز شکایت کردن...
چشمامـو میبندم و به بعضی آدمـهـای دیگر فکــر میکنم ...
به آدمای گرفـــتار تر، مـــریض تر، تنـــهاتر ...
و زود با خودم زمزمه مي كنم
خدایا شکــــرت ...
روی تختت امشب,
بشمار تعداد دلهایی را که به دست اوردی
بشمار تعداد لبخندهایی که بر لب دوستات نشاندی
بشمار تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی
فصل زردی بود,تو چقدر سبز بودی?
جوجه ها را بعدا با هم میشماریم!!
بیا و با همون لحن مخصوص خودت
همونطوری که توی "خانهی سبز" میگفتی
به اینا بگو:
چه معنی داره تو این دنیا کسی با کسی قهر باشه!
چه معنی داره تو این دنیا کسی تنها باشه!
چه معنی داره تو این دنیا دل بعضی ها اینقدر تنگ باشه!
چه معنی داره تو این دنیا دل بعضی ها از سنگ باشه!
چه معنی داره تو این دنیا زندگی کردن اینقدر سخت باشه!!
و اجابت آنرا به عهده گرفته است .
تو را فرمان داده که از او بخواهی تا عطا کند .
در خواست رحمت کنی تا ببخشاید
و خداوند بین تو و خودش کسی را قرار نداده تا حجاب و فاصله ایجاد کند
و تو را مجبور نساخته که به شفیع و واسطه ای پناه ببری
و در صورت ارتکاب گناه در توبه را مسدود نکرده است
در کیفر تو شتاب نداشته
و در توبه و بازگشت بر تو عیب نگرفته است
در آنجا که رسوایی سزاوار توست رسوا نساخته
و برای بازگشت به خویش شرایط سنگینی مطرح نکرده است
در گناهان تو را به محاکمه نکشیده
و از رحمت خویش ناامیدت نکرده
بلکه بازگشت تو را از گناهان نیکی شمرده است .
هر گناه تو را یکی , و هر نیکی تو را ده به حساب آورده
و راه بازگشت و توبه را به روی تو گشوده است .
هر گاه او را بخوانی ندایت را میشود
و چون با او راز دل گویی راز تو را میداند .
پس حاجت خود را با او بگوی
و آنچه در دل داری نزد او بازگوی
غم و اندوه خود را در پیشگاه او مطرح کن
تا غمهای تو را بر طرف کند
و در مشکلات تو را یاری رساند ."
علی علیه السلام
ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ،
ﺣﺎﻻ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ، ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﺯﺟﺮﯼ ﻣﯿﮑﺸﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻡ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻫﯿﭻ،
ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ....
::. ﺩﮐﺘﺮ ﻋﻠﯽ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ .::
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن؟ یعنی آتش؟ یعنی گریز به هر جا؟یعنی اضطراب اینکه کودکم کجاست؟جوانم چه شد؟دخترم چه می کند؟
چه کسی معنی این جمله را می داند؟"نبرد تن و تانک؟؟؟؟"
اصلا چه کسی میداند تانک چیست؟
می توانی این مسله را حل کنی؟
"گلوله ای از لوله ی دوشکا با سرعت اولیه از فاصله ی هزار متری شلیک می شود،در مبدا به حلقومی اصابت می کند ،آن را سوراخ می کند، گذر می کند.. حالا معلوم کنید سر کجا افتاده است؟؟"
کیف و کلاستورتون رو از چه پر می کنید؟؟ از خیال .. از کتاب.. از نام شامخ دکتر،مهندس..؟
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن..
ااما تو اگر قاسم نیستی اگر علی اکبر نیستی..لااقل حرمله نباش.. که خدا هدیه ی حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر رو به زمین پس نداد...
من نمی دانم فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد..؟؟؟
Power By:
LoxBlog.Com |