پاییزانه

شعر و ادبیات

 نمی دانم یکروزی، کمی از خودم را در کجا جا گذاشتم... میان کدام خاطره، پیش کدام انسان؟

امروز انگار منتظر بودم، ساعت ها به مانتور گوشی ام نگاه می کردم و ایمان داشتم قرار است اتفاقی بیافتد! اما...

چیزی که گم شد لابلای هیچ پیامکی، هیچ زنگی پیدا نمیشود...

آن روز که گم کردم هیچ چیز نداشتم

انگار امروز حتی واژه ها هم غریب اند! بوی غربت می دهند...

به تاریخ امروز- خودم

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:34 توسط راضیه سادات پیام| |

امروز صبح حال عجیبی داشتم... عین شروع یک پایان بود!

پایانی عجیب بر روزگاری که گذشت!!!!

امروز صبح حس می کردم که بعدازظهر 5 مرداد است! خسته و کوفته دارم سربالایی را که مرا به سومین آجرنمای کوچه مان می رساند طی می کنم... خانه یک پایان دل انگیز بر روز سختی که گذراندم!!!

اما هنوز تا غروب آفتاب مانده! ساعاتی نیز باید منتظر بنشینم تا بالاخره بتوانم آبی بخورم!!!

امروز صبح، آسمان هم رنگ و بوی عصر را می داد! انگار امروز هم با پایان شروع شده بود!

... امروز حس عجیب پایان را داشتم!! حس می کنم به خط پایان نزدیک می شوم...

نقطه سر خط!

راضیه سادات پیام - 15 اردی بهشت 92

نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 8:5 توسط راضیه سادات پیام| |

حال و هوای اینروزهایم بهاری است! گاهی آفتابی میشود و گرم گرم! از آن هواهایی که دلت می خواهد تمام روز را بیرون باشی! گاهی ابری می شود! آسمانش می غرد اما دریغ از قطره ای باران! گاهی سرد سرد می شود و پر از باد و طوفان....
گاهی نم نمک بارانی می زند بر کف آسفالت خیابان تنهایی هایت و تو ناگهان احساس خالی شدن می کنی!!!!
اینروزها دلم عجیب طوفانی و سرد است! نه بارانی می بارد و نه آسمانی می غرد!!! فقط گرفته است! چیزی شبیه یک غده راه احساس گلویم را بسته!!!!
اینروزها حال و هوایم بهاری است! گاهی شاد شادم! گاهی گرفته و تنهایم!!!!
راضیه سادات پیام - 10 اردبیهشت 92

نوشته شده در سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 9:33 توسط راضیه سادات پیام| |

نشانه ها چیزهای عجیبی هستند! باورهای ساده لوحانه که ادم را دلخوش یک اتفاق می کند، اتفاقی که شاید بیافتد، شاید نیافتد!! ولی آرزو و خواستن، امیدی را در دل آدم ایجاد می کند که برای چندین ساعت تو را از آدمهای دنیای ات جدا می کند و تبدیل می شود به یک اسم! معجزه! لابه لای باورهایت به بودن معجزه ایمان می اوری و هر لحظه عطش رسیدن به اتفاق در دلت بیشتر و بیشتر میشود!
این روزها عطسه که می کنی در پی یک نشانه می گردم... شاید برگردی، شاید برگردی!!!
راضیه سادات پیام - 8 اردی بهشت 92

نوشته شده در یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:51 توسط راضیه سادات پیام| |

توی مسیر اداره به خونه، همیشه روی پنجره های خونه های یه قسمتی از مسیر، عکس 1 مسجد با 2 تا گلدسته طلایی رنگ رو می دیدم. توی خیالم همیشه تصور می کردم اون ور جاده، به تعداد هر خونه یه مسجد با 2 تا گلدسته ی طلایی وجود داره و چقدر تو خیالم به این فکر می کردم که مردم اون سمت جاده باید عاشق مسجد باشند و هر تیکه از زمین رو خونه ای علم کردن برای خدا، تا اینکه یه روز سرمو چرخوندم و دیدم، اون سمت جاده فقط یک مسجد هست و فهمیدم که توی دل هر خونه ی این سمت جاده یه مسجد هست با گلدسته های طلایی رنگ! فهمیدم مردم این سمت جاده دلهاشونو اجاردخ به ظرط تملیک دادن دست خدا و مطمئن شدم، همین آدمها به قدرت معجزه توی بالهای قاصدک ایمان دارند!!!!!
راضیه سادات پیام - 30 فروردین

نوشته شده در شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 10:11 توسط راضیه سادات پیام| |

امروز صبح...
امان از دست صبحهای خیلی زود که همه خوابند! حتی وجدان ها هم خوابند!!!!
بیدار که میشوی و چشم در چشم هر روزت می اندازی، دلت میگیرد، خفه میشود و آه میکشی! انتظار دلی داری تا هم صحبت دردهایت باشد... آرام بر چهره های خواب آلوده نگاه می کنی و تلخندی از درد می زنی!!!!
کیستی؟ چه می کنی؟ اینها اصلا مهم نیست! مهم بودن تو در لحظه های دردناک تنهایی است، آنجا که طعم ریز خیانت را میان ثانیه های زمان می چشی و آرام اشک می ریزی!
باید بروم و طعم تنهایی را به تنهایی بچشم! گم شم لا به لای هیاهوی تنهایی و دور شوم از احساس شکی که هر روز و هر روز بیشتر می شود...
اما چه فرقی می کند؟ وقتی بریده باشی، اینجا باشی یا نباشی! تو دیگر نیستی!!!!!
راضیه سادات پیام - 5 اردی بهشت

نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 9:9 توسط راضیه سادات پیام| |


Power By: LoxBlog.Com