فهمیدم!


پاییزانه

شعر و ادبیات

بهترین دوران زندگی ام 6 سالگی ام است. چراکه برای آخرین بار تصویر لبخند را روی لب هایشان دیدم. بعد از آن بزرگ شدم و به مدرسه رفتم و معلم به من نوشتن را آموخت و فهمیدم.....

فهیدم چه پیچ و خمی دارد این «لبخند» و مادر به همان آسانی که «اشک» می ریزد، «نمی خندد»! نوشتن تنفر و نفرت را یاد گرفتم و سالها گذشت تا فهمیدم این فقط یک «کلمه» نیست، حسی پنهان در گوشه ای از دلمان است و ه همان راحتی که دل را «می بازی» در صدمی از ثانیه «متنفر» می شوی و چشیدم قدرت این کلمه را که لا به لای هر نقطه و رسم الخطش نیرویی جادویی لانه کرده است!

فهمیدم «عشق» مشتق لغت «مادر» است! فهمیدم «درد» همپای تن خسته «مادر» است! فهمیدم «کوه» در ترجمه «پدر» زاده شده است! فهمیدم «پشتیبان» فقط «خدا»ست و دیدم در پس هر «لبخند» حک شده روی عکس 6 سالگی ام چه حکایت «اشک»باری نهفته است!

نویسنده: راضیه سادات پیام



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 8:11 توسط راضیه سادات پیام| |


Power By: LoxBlog.Com